نوروز در قلب هر کسی است .  

 در دل و جانش .

 در روزی که آن روز برایش روز دیگری باشد ، واقعا روز دیگری باشد .

 نوروز در خود انسانهاست . برای خود انسانها ،

 روزی که چیز تازه ای بیافرینی . کاری کنی .

چیزی که فکر کنی ، حس کنی  و با دل و جان ببینی که انسان هستی . انسان .

 

سلامی گرم به تمام دوستان گلم    

 

فقط بگم عیدتون مبارک

 

دعا می کنم امسال سال خوبی برای همه دلای مهربون باشه

 

و همه به آرزوهای دلشون برسن

 

این دعا هم از طرف خودم برای همه ی شما عزیزان

 

خدایا :

 

دلم را همچون نی لبکی چوبین بر لبهای خود بگذار

 

و زیباترین نغمه هایت را در فضای زندگی مردمان مترنم کن

 

چنان بنواز دلم را که هر جا نفرتی هست عشق باشم من

 

هر جا تردیدی هست ایمان باشم من

 

هر جا ناامیدی هست امید باشم من

 

هر جا تاریکی هست روشنایی باشم من

 

هر جا غمی هست شادمانی باشم من.

 

خدایا:

 

توانم ده تا دوست بدارم بی چشم داشت

 

 و بفهمم دیگران را حتی اگر نفهمند مرا...

 

آمین

 

 

 


آری ای هموطنان...

 

سلام به شما عزیزانی که  به این وبلاگ میاین .

 

 چه اونایی که نظرتونو بیان میکنین وچه اونایی که بیان نمیکنین.

 

 در هر دو صورت از همتون ممنونم.

 

 این متنی رو که این دفعه گذاشتم از نویسنده ایه به نام( کارو)

 

که من خیلی از متناش و شعراش خوشم میاد  یه جورایی فکر میکنم

 

نوشته هاش خیلی شبیه جایی که من دارم زندگی میکنم.

 

به قول یکی از عزیزان شاید من و شما هیچ کدوم از این دردا رو نداشیتم

 

 ولی داریم میبینیم که چی به چیه...نه؟!!! 

 

 میدونم طولانیه ولی لطفا تا آخرش بخونین و اگه زحمتی نیست

 

 نظرتونو بگین برام...

 

بعد از این هم یه پست دیگه میذارم و میره تا سال دیگه

 

 البته اگه خدا بخواد و زنده موندم.

 

  ممنون از لطف همتون...

 

 

 

آری ای هموطنان...

 

چشمه ی عشق در این ملک سراب است ، سراب

 

پایه ی عدل وشرف پاک خراب است ، خراب

 

عز و مردانگی وفهم عذاب است ، عذاب

 

جور بر مردم بدبخت ثواب است ، ثواب

 

آه... ای چشم زمین ، غافله سالار زمان

 

بازگو با من سر گشته خور عالمتاب

 

آدمیت به کجا رفته ؟ کجا رفته شرف ؟

 

کو حقیقت ؟ ز چه رو مرده ؟ چرا رفته به خواب ؟

 

این چه نظمیست ؟ چه رسمیست ؟ چه وضعیست ؟ خدا !

 

سبب این همه بدبختی وغم چیست؟ خدا !

 

جز خدایان زرو، کهنه پرستان پلید :

 

هیچکس زنده در این شب بخدا ،  نیست خدا !

 

کی رسد روز و شود چیره بر این ظلمت تار؟

 

که پیاده است در آن حق و ستمکار سوار

 

زیر خاک است گل و زینت گلدانها خار !

 

 فقر میباردش از هر در و از هر دیوار

 

سرنوشت همه بازیچه ی مشتی عیار !

 

سر زحمت به طناب عدم ، از دار بدار !

 

زندگی ، پول ! نفس ، پول ! هوس ، پول ! هوار

 

مرغ حق ، یخ زده  اندر قفس  پول ! هوار

 

قدرتی کو که بر آید ز پس پول ؟ هوار

 

هموطن ! خنده مکن بر رخ این مردم خوار؟

 

صحبت از عید مکن ، بگذر و راحت بگذار!

 

زاده ی فقر کجا و طرب فصل بهار؟

 

من بیکار که صد بار بمیرم هر روز!

 

بالشم سنگ ، دلم تنگ و تنم بستر سوز!

 

کت من در گرو عید گذشته است هنوز !

 

به من آخر چه ؟ که نوروز سعید است امروز؟!

 

کهنه روزم چه بود آخر؟ که چه باشد نوروز؟

 

هفت سین من اگر بودی و می دیدی چیست ؟

 

همنشین من غارتزده می دیدی کیست ؟

 

می زدی داد ،  فلک تا به فلک ، زنگ به زنگ !

 

که تفی بر تو محیط ، شرف آلوده به ننگ !

 

هفت سین ! وه که چه سینی و چه هفتی همه رنگ :

 

سینه ای کشته دل  ، و سوز سرشکی گلرنگ !

 

سرفه های تب و سرسام سکوتی دلتنگ!

 

سفره ای خالی و سرما و سری بر سر سنگ !

 

آخر ای هموطنان !!!

 

سالتان باد به صد سال فرحبخش ، قرین!

 

هفت سین کی به جهان دیده ؟ کسی بهتر از این ؟

 

دیده هر سو که بیفتد ، ز یسا ، روز یمین

 

سایه ی فقر سیه کرده سر و روی زمین

 

سبز برگ درختان همه بی لطف و حزین

 

لاله را ژاله صفت اشک الم گشته عجین!

 

زن غمین ، مرد غمین ، بچه غمین ، پیر غمین !

 

وه ! اگر سرتاسر این ملک ستمدیده ی زار

 

نفسی نیست دهد مژده ز ایام بهار ...

 

شیون درد و فغان ، داده به سر ، باد وزان

 

جای می! خون می چکد از چشم رزان !

 

اینکه چیزی نبود ای هموطنان ، بدتر از آن :

 

عجب اینجاست : که افتاده ز پا چرخ زمان !

 

کی فلک دیده به خود !!!

 

‌ فصل خزان بعد خزان؟؟؟

 

 
 

حسنک کجایی...

 

سلام به همه دوستان گلم

 

به من گفتن چرا اینقدر غمگین ؟؟؟

 

منم گفتم این دفعه یه ذره شادش کنم

 

البته زیاد نه

 

 

 حسنک...پتروس...کبری...ریزعلی...کوکب خانم...چوپان دروغگو...

گاو ما ما می کرد

 

گوسفند بع بع می کرد

 

سگ واق واق می کرد

 

و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

 

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.

 

حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.

 

او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

 

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

 

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

 

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .

 

کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

 

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند

 

چون او با پتروس چت می کرد.

 

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

 

پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد

 

چون زیاد چت کرده بود.

 

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.

 

پتروس در حال چت کردن غرق شد.

 

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود

 

 اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .

 

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .

 

ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

 

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت.

 

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .

 

کبری و مسافران قطار مردند.

 

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.

 

خانه مثل همیشه سوت و کور بود .

 

الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد

 

او حتی مهمان خوانده هم ندارد.

 

او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

 

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

 

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

 

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت ..... فروخت .

 

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد

 

چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد

 

 به همین دلیل است که:

 

 دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد

 

 

 


سقوط...

 

 

سقوط می کنم ،

 

 هر بار از لبه ی تاریک حرفهایی که سمت و سویی ندارند !
حرفهایی که تو از دلت می زنی و من از تنهاییه بی پایان ...

آری...هربار...سقوطی مرگبار میکنم!!!

امید بهبودی ام نمی رود ...



گویی باور نکرده ای ...

خلاص نشده ام از خوابکده ی دربدری های مزمن لحظه ها !

جاده ها مثل مار می پیچند روی تلاشهایم ...

و شاید تلاشهایت

و دستان سرد من در جیب زمان ... خواب رفته !



چرا مضطربی ؟

 

از احساس نامه ای که نخوانده ای و اصلا هنوز نیامده ؟!!!

یا شاید سکوت کرده ای از بی صبری !؟



پس من چه کنم ، که ذره ذره ی جویده شده ی روزهایم

با طعمی گس در دهان ظالم روزگار جا مانده !



مدتهاست کشنده ترین ساعات ،حوالی من در چارچوب اتاقم ...

 

تاب می خورند !

و آفتاب لا به لای پنجره ی چشمانم ... گم شده .



می دانم ... می دانی ... دیر زمانی ست ...

کندترین رویای شبانه ما  با کابوسهایی از آینده

 

 هم خواب شده اند ...

کاش صبح می شد .



در اندیشه ی چون و چرای دل شکسته ام نباش ... عزیز !

که زوال من شاید از همان نقطه ی آغاز  ما  بود ...

 

 

 

 

 

 

 



شهر....

                                  

                                      سلام عزیزان

 چند روزه که می خوام بنویسم ولی اصلا حال و حوصله ندارم .

 نه اینکه فکر کنین چیزی برای نوشتن نیست ها...  نه هست ولی ...

 نزدیک دو ماه از زمستون هم گذشت .. مثل همه ی فصلهای دیگه! مثل باد! مثل برق!

 ولی اینجا یعنی مشهد  بازم مثل هر سال نه بارونی! نه برفی! بازم تابستون مشکل آب داریم.

 سخته ولی عادت کردیم. از همین الان دارن برنامه ریزی میکنن برای جیره بندی آب!!!

 خوب بی خیال ! اگه بخوام بگم تا فردا صبح باید بنویسم .شما هم که حال خوندنشو ندارین

 پس میریم سر اصل مطلب...

 والا چند روز پیش یکی از دوستام یه مطلب برام فرستاد که خیلی ازش خوشم اومد و گفتم

 بذارمش اینجا.

 شما هم اگه دوست داشتین بخونین و اگه حالشو داشتین نظرتونو در موردش بگین.

 از همتون ممنونم...

 

                                      شهر هرت

 

 شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب.

 شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگه رو می شناسن .

 شهر هرت جایی است که همه بد هستن مگر اینکه خلافش ثابت بشه.

 شهر هرت جایی است که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه:‌ دوباره لاف زدی؟؟

 شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و           همسر ندارند.

 شهر هرت جایی است که درختا علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند  تا ماشینها راحت تر برانند.

 شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان  کنند.

 شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند

 اما حوصله 5 دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند.

 شهر هرت جایی است که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر.

 شهر هرت جایی است که برای مریض شدن و پیش دکتر رفتن حتماْ باید پارتی داشت.

 شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان  برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد.

 شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند

 شهر هرت جایی است که زن باید گوشه خانه باشد و البته آن گوشه که آشپزخانه است و به آن می گویند مروارید در صدف.

 شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار

  تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن.

 شهر هرت جایی است که 33 بچه کشته می شن و مامورای امنیت شهر می گن:

 به ما چه. مادر پدرا می خواستند مواظب بچه هاشون باشند.

 شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن

 اما سریالای تلویزیونیشو توی کاخها می سازن.

 شهر هرت جایی است که 2 سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری.

 شهر هرت جاییه که موسیقی حرام است حرام.

 شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه.

 شهر هرت جایی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه.

 شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی.

 شهر هرت جایی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار.

 شهر هرت جایی است که وقتی می ری مدرسه کیفتو می گردن مبادا آینه داشته باشی.

 شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است.

 شهر هرت جایی است که توی فرودگاه برادر و پدرتو می تونی ببوسی اما همسرتو نه...

 شهر هرت جایی است که وقتی از دختر می پرسن می خوای با این آقا زندگی کنی

 می گه:  نمی دونم هر چی بابام بگه.

 شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی 500 نفر رو دعوت می کنی

 و شام می دی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن.

 شهر هرت جایی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت

 مگر اینکه از یک طرفش بیفتی..

 شهر هرت جایی است که .......

                        خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست!!!!!!

 

 



روز عشق رو به همه ی عاشقا تبریک میگم...

                    


باران...

 

سلام عزیزان

 

آپ این دفعه ی من برای بعضیهاتون تکراریه.

 

چون یکی دو ماه پیش این شعر رو گذاشته بودم.

 

اما من این شعر رو خیلی دوست دارم برای همین هم دوباره گذاشتم.

 

من کلمه به کلمه ی این شعر رو قبول دارم و مطمئنم  از هیچ  لحاظ

 

عدلی تو این دنیا وجود نداره.

 

دوست دارم شما هم تا آخرش بخونین و نظرتون رو بگید ...

 

 

باز باران بی ترانه

باز باران , با تمام بی کسی های شبانه

می خورد بر مرد تنها , می چکد بر فرش خانه

باز می آید صدای چک چک غم... باز ماتم

من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده

نمی دانم.. نمی فهمم

کجای قطره های بی کسی زیباست؟؟؟؟

نمی فهمم , چرا مردم نمی فهمند

که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد

کجای ذلتش زیباست؟؟؟

نمی فهمم... کجای اشک یک بابا

که سقفی از گل و آهن به زور چکمه های باران

به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده

کجایش بوی عشق وعاشقی دارد؟؟؟

نمی دانم.. .نمی دانم چرا مردم نمی دانند

که باران , عشق تنها نیست

صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست

کجای مرگ ما زیباست.. .نمی فهمم!!!!؟

یاد آرم , روز باران را

یاد آرم مادرم در کنج باران مرد

کودکی ده ساله بودم

می دویدم زیر باران.. .از برای نان

مادرم افتاد

مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد

فقط من بودم و باران و گل های خیابان بود

نمی دانم

کجای این لجن زیباست؟؟؟؟

بشنو از من , کودک من

پیش چشمم, مرد فردا

که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالادست

  و آان باران که عشق دارد ... فقط جاریست برای عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد

خدا هم خوب می داند که

این عدل زمینی , عدل کم دارد...!

 

  

  

 

 

 


زورق...

 

تو زورق کوچکی هستی که حرف می زد با من

 

و می برد مرا تا هجوم آبی ها

 

و ترجمه می کرد شکل تازه ی اشیاء را

 

و به  دنبال بادها گره می خورد

 

و خوب می دانست که انتهای کدام رود

 

به بیکرانی دریا می سپارد ره؟

 

بیا به  شکل نور سفر کنیم به انتهای بی پایان

 

و فرض کنیم تمام جهان به سان یک خط ممتد ادامه خواهد داشت.

 

چقدر این جاده های مخوف بی پایان

 

به سوی حسرت و اعجاب پیش می رانند.

 

و یک تجلی جاوید به روی شانه ی امواج نشسته است هنوز!

 

زورق طلایی کوچک !!!

 

مرا بخوان به نیایش! به آبهای قدیمی

 

مرا بخوان به سکوت و نهایت یک دوست

 

ببر به پیش اناری که در میان دو دست به سوی نقطه ی ابهام عشق ره می برد.

 

ببر به نماز شقایق! به مهر! به نور!

 

به گرمی نفس یک قناری تنها

 

مرا به چلچله ها! مرا به آیت یک ابر!

 

مرا ببر به نهاد نخست یک انسان!

 

و دوست را نشان بده

 

و دوست آن عبور همیشه

 

و دوست یک رؤیا

 

مرا ببر به سکون سنگ و بگو خورشید بیاید پایین به روی شانه ی من

 

و من همان تلخی میوه ممنوع به نام آدم و حوا

 

و من همان هبوط و حیات

 

و من همان نگاه همیشه بر گردن قابیل!

 

ای زورق قدیمی کوچک

 

مرا ببر با خود!!!

 



تولدمن...

 

 سلامی گرم به همه ی دوستان گلم

ممنون از اینکه به من سر می زنین. شما واقعا منو با نظراتتون شرمنده می کنین...

از همتون ممنونم.

می دونین چرا این دفعه زودتر آپ کردم؟

چون امسال تولد من با روز عاشورا یکی شده

 و نمی خوام تو اون روز عزیز از تولدم بنویسم .

برای همین هم گفتم یکی دو روز زودتر آپ کنم.

 

متن زیر رو تقدیم می کنم به

همه ی کسانی که روز و یا ماه تولدشون با من یکیه.

 

امروز برای من روز مقدسی است

امروز مثبت ترین روز خداست

چند سال پیش درهمین روز بود که من دنیایی شدم،

من فهمیدم دنیا سرزمین وسیعی است پرازمشکلات سخت.

من هم موجودی هستم وسیع تر و سخت تر از دنیا.

من فهمیدم

 برای نسوختن درگرما باید خود را به میان آب و آتش زد، نه درمیانه آن.

همان روز درگوش من خواندند: تو آمدی که برگردی، نیامدی که بگردی!

همان روز به من گفتند:

شعر، صدا، آب، هوا، مادر، پدر خدا و عشق مال تواست

همان روز فهمیدم

 که هیچ مجالی از«لحظه» خالی نیست و لحظه هم جای بی خیالی نیست.

من فهمیدم که پدرومادر از ثانیه های بیداری من و گریه های من لذت می برند

 و دورو بری ها از لحظات خفتن و سکوت و مردگی من.

من در امروزی فهمیدم که تقدیرم نه گیاه است، نه حیوان است،

 نه فرشته و جن است، نه جماد است و نه چیزدیگر.

قدر من انسان بودن است

و این قدر تا ابد درقبر نمی خوابد حتی اگر من فراموشش کنم.

من فهمیدم که باید شکرگزار بود به خاطر همه چیزهایی که خدا به ما داده

 و باید شکرگزاربود که خدا هرآنچه

را که از او می طلبیم به ما نمی دهد!

امروز مثبت ترین روز خدا است،

امروز روز تولد من است....

نه،امروز روز تولد من و یک نفر دیگر است... و شاید صدها نفر دیگر !

مبارکمان باشد!

 


خدا...

 

تصمیم میشود که خدا را عوض کند

 

حتی ترین همیشه - صدا - را عوض کند

 

هی داد می زند که منم این خود منم

 

هی جیغ می کشد که هوا را عوض کند

 

این قلب تیر خورده به دردش نمی خورد

 

باید تمام وسوسه ها را عوض کند...

 

هی پلک می زند که تویی؟ این خود تویی؟

 

برگشته ای که چی؟ که خدا را عوض کند

 

تقویم های  کهنه ی  بی اتفاق را؟

 

این کاغذ مچاله ی  کنج اتاق را؟

 

این بودن کش آمده در متن درد را

 

این متن خیس خورده و این چای سرد را؟

 

این زندگی که روح مرا تیر می کشد

 

این عقربه که مرگ مرا دیر می کشد

 

دست مرا به آخر دنیا نمی برد...

 

طفلک! چقدر زجر کشیدی! چقدر بد!

 

من درک می کنم که تو تنها و بی کسی

 

من درک می کنم که به جایی نمی رسی

 

من درک می کنم...

 

که همین زندگی بس است؟!

 

یا یک خدای بی غلط مهربان که هست؟

 

من درک می کنم که تو یک شخص دیگری

 

آرام و مهربانی و از من که بهتری!

 

اما من از ادامه ی  شب حرف میزنم

 

از چند قدم به عقب حرف می زنم

 

از عده ای خدای فراری بی زمان

 

از عده ای خدای بد در پی مکان

 

از دستهای حوصله داری که سالهاست

 

تفهیم می شوند به من:آسمان خداست

 

تصمیم می شود که خدا را ...‌‍‌‌[صدای در]

 

مادر- سکوت- من و دل خالی پدر...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد