داستان های عاشقانه و پند آموز

چشمان پسرک، به چشمان زیبای دخترک دوخته شد...

پسرک با خود گفت که این ها، زیباترین چشمان دنیایند...

پسرک یک شبه عاشق شد، چشمان دخترک را عاشقانه دوست میداشت، و خوشبخت‌ترین پسرک دنیا بود...

اما روزی چشمش به چشمانی زیباتر از چشمان دخترک افتاد....

با خود اندیشید که این چشمان زیباترین چشمان دنیایند، و حس خوشبختی‌ را دو چندان خواهند کرد...

دخترک قصهٔ ما بار سفر بست، و از آن روز هیچکس دیگر او را ندید...

حالا دخترک دیگر نیست، و پسرک چشمانی بس زیباتر از چشمان دخترک یافته، اما پسرک حس غریبی دارد...

انگار حس خوشبختی‌ در وجودش مرده...

پسرک حالا میفهمد که این نگاه دخترک بود که زیباترین نگاه دنیا بود، نه چشمانش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد