ار غمی داری

 

هنگامه نشسته بود ، من گفتم 

هنگام رسیده است باید راند 

سجاده پلک نازنین بگشای 

باید که نماز آخرین را خواند 

تر کن لب را به بوسه بدرود 

بگشای دو بال بادبان در باد 

ای مویت کمینگه ظلمت 

در نی نی چشم من نگاهی کن 

خون نیست ، سرشک نیست 

گرداب است 

هنگامه رسیده ، فتنه در خواب است 

باید که گذر کنم من گفتم 

سجاده زلف را چو افشاندی 

تردید تعمد است قلبم گفت 

از فاصله دو مرز هیچ وپوچ 

از معبر چشمهای هم ، در هم 

لب دوختی و نگاه گرداندی 

یعنی که ، سکان به دست تردید است 

ای فاصله دو مرز روح و تن 

ای لحظه جاودانگی ، اسمت 

ای قبله شب نشستگان ، چشمت 

شب می شکند 

سجاده زلف را چو افشاندی 

تردید تعمدیست بر هر پای

من می شکفم چو می وزی بر من 

ای فاصله دو مرز روح و تن 

جادویی شعر من بمان با من 

بنشین به کنارم ار غمی داری 

بشکن ، بشکن پیاله را ، باری 

هنگام گذشته است آه ...

آری


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد