شب ققنوس - شعر ها و نوشته های علی خلیلی

اقیت - مجموعه غزل فاضل نظری/ بخش اول

بیم فرو ریختن :

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مساله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

 

 

 

 

نگرانی

 

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم

 

یک قطره آبم که در اندیشه دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

 

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

 

این کوزه ترک خورد چه جای نگرانی است

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

 

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم !

 

 

 

 

آهو

 

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی

شاید از آن ساعت طلسمم کرد جادویی

 

شاید از آن پس بود که احساس می کردم

در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

 

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم

هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

 

از کودکی دیوانه بودم مادرم می گفت :

از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

 

نام تو را می کند روی میزها هر وقت

در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

 

بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

 

اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم

اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

 

آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد

من مایه رنج تو هستم راست می گویی

 

 

 

 

به سوی ساحلی دیگر

 

به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

 

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

 

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم

به جز اندوه دل کند ندارد حاصلی دیگر

 

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

 

طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

 

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر

 

 

 

 

 

می پندارم ماه

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

به همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه ، یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

 

 

 

خداحافظی

 

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس ! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد

 

 

 

 

در برزخ بهشت

 

در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام

چون زهر هرچه باشم اگر کم زیادی ام

 

بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند

بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام

 

با شور و شوق می رسم و طرد می شوم

موجم به هر طرف که بیایم زیادی ام

 

همچون نفس غریب ترین آمدن مراست

تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام

 

جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ

در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام

 

قرآن به استخاره ورق خورد کیستم؟

بین برادران خودم هم زیادی ام

 

 

 

 

خط ها

 

خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها ، معادله ها ، احتمال ها

 

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قاعده ها و مثال ها

 

خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

 

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

 

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها

 

 

 

 

بوته زار

 

تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم

بگذار در جدا شدن از یار جان دهم

 

همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش

چون بوته زار دست برایش تکان دهم

 

دل برده از من آنکه ز من دل بریده است

دیگردر این قمار نباید زیان دهم

 

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود

چون نیستم صبور چرا امتحان دهم

 

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست

نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم

 

 

 

 

از حافظه آب

 

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

 

خواستم نوح شوم موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

 

در قنوتم ز خدا عقل طلب می کردم

عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت

 

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه آب گرفت

 

 

 

 

 

انار

 

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

 

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

 

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

 

همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت

به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

 

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار

به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

 

 

 

 

فواره های فرود

 

چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم

که هر چه بود ز مار در آستین خوردم

 

فقط به خیزش فواره ها نظر کردم

فرود آب ندیدم فریب از این خوردم

 

مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند

که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم

 

ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه

من از بهشت مگرمیوه با یقین خوردم

 

قفس گشودی ام و اختیار بخشیدی

همین که از قفست پر زدم زمین خوردم

 

 

 

 

سیب سرخ

 

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده ست

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

 

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود

گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده ست

 

ای سیب سرخ غلط زنان در مسیر رود

یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست

 

پر می کشی و وای به حال پرنده ای

کز پشت میله قفسی عاشقت شده ست

 

آئینه ای و آه که هرگز برای تو

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

 

 

 

 

 

شعری در خاک

 

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست

جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست

 

نهال بودم و در حسرت بهار ولی

درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

 

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من

به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

 

مرا ز عشق مگویید ، عشق گمشده ای ست

که هر چه هست ندارم که هر چه دارم نیست

 

شبی به لطف بیا بر مزار من ، شاید

بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست

 

 

 

 

ماه

 

نیستی کم از آیینه نه حتی از ماه

که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

 

من محال است به دیدار تو قانع باشم

کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

 

به تمنای تو دریا شده ام گر چه یکی است

سهم یک کاسه آب و لب دریا از ماه

 

گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم

که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

 

صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست

می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!

 

 

 

 

شهر (1)

 

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست

آسمانا کاسه صبر درختان پر شده ست

 

زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست

 

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده ست

 

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

 

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست

 

شهر گفتم؟شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیابان از خیابان از خیابان پر شده ست

 

 

 

 

نامه

 

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می ریزی

 

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن

بخند گر چه تو با خنده هم غم انگیزی

 

خزان کجا تو کجا تک درخت من باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

 

درخت فصل خزان هم درخت می ماند

تو پیش فصل بهاری نه اینکه پاییزی

 

تو را خدا به جهان هدیه داده چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

 

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 

 

 

 

از سر بی حوصلگی

 

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

که زخم های دل خون من علاج نداشت

 

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

 

منم خلیفه تنهای رانده از فردوس

خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

 

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود

که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

 

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم

چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت

 

 

 

 

ابریشم

 

راحت بخواب ای شهر آن دیوانه مرده ست

در پیله ابریشمش پروانه مرده ست

 

در تنگ دیگر شور دریا غوطه ور نیست

آن ماهی دلتنگ خوشبختانه مرده ست

 

یک عمر زیر پا لگد کردند او را

اکنون که می گیرند روی شانه مرده ست

 

گنجشک ها از شانه هایم برنخیزید

روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست

 

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش

آن شمع را خاموش کن پروانه مرده ست

 

 

 

 

دیواره

 

عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است

دل اگر کوه به یکباره فروریختنی است

 

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم

من که می دانم دیواره فروریختنی است

 

آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست

بی سبب نیست که فواره فروریختنی است

 

از زلیخای درونت بگریز ای یوسف

شرم این پیرهن پاره فروریختنی است

 

هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه

ماه در آب که همواره فروریختنی است

 

 

 

 

شاعر

 

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

 

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم

که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست

 

همان بس است که با سجده دانه برچیند

کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

 

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد

خوشا کسی که اگر شاعر است شاعر توست

 

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!

به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد