مجرم یا بیمار...مسئله این است.

  ساعت 11 شب هست. در اواسط ِ یک پیک نیک ِ "مامان تدارک دیده" نشستیم و شام می خوریم. بعد از مدت ها حامد هم توی جمع حاضر شده. البته با اصرار مامانم. حضورش  نصفه و نیمه هست. توی هیچ بحثی شرکت نمی کنه. فقط سیگار می کشه و گاهی زیر لب غرغر های نا مربوطی می کنه . 

  

 به جز خانواده ی خودش فقط من و خواهرم از مسئله ی اعتیادش خبر داریم.  پسردایی ها مدت هاست ندیدنش. با اینحال هیچ کدوم علاقه ای ندارن به حرف بگیرنش. طوری رفتار می کنن انگار که وجود خارجی نداره. فکر می کنم شل حرف زدن و رنگ و روی زرد و سیگارای پشت هم لو ش داده.  

 

 

صدای امید از توی گوشی مامانم پخش میشه...من و تو زیر بارون بود...ناگهان حامد که تا اون موقع یک کلمه هم حرف نزده،  احتمالا در اثر یک الهام آنی دهنش رو باز می کنه: "نمی دونم این چی زده تونسته اینو بخونه. "   

 

چنگال با تیکه کاهوی آویزون نزدیک دهنم  متوقف میشه. پسر دایی ها زیر چشمی به هم نگاه می کنن و پوز خند می زنن. کلمه ای که حامد استفاده کرده برای جمع ِ محترم ِ خانواده، بی جا و بی ادبانه به حساب میاد. مامان قهقهه می زنه. یعنی: اهمیت ندید، سخت نگیرید. 

 

حامد تازه به حرف افتاده : "خانوم تو چرا فقط سالاد می خوری؟ رژیم داری؟ تو ترکی؟ استخوناتم درد می کنه؟ کاری داشتی دکتر ب هستا..."

   

کسی یک تشت ِ زهرآب می پاشه روی مغزم. یاد همه ی مصیبتای این یک ماه می افتم. کلمه های نفرت انگیز توی سرم جولان می دن. چکش ِ اول رو "آم*فت*امین" می زنه.  بعد "شیشه"..."فایده ای نداره"..."درمانی نداره"..."دو باره شروع می کنه"..."تا کی میشه مراقبش بود"..."بدبخت شد"... 

 

خواهر ِ حامد با دلهره نگاهم می کنه: "نکنه بفهمن" .  نوک چنگال رو بین دندونام گاز می گیرم. لعنت به تو حامد! 

... 

یکی از سوالات همواره سرگردان و بی جواب ذهن من اینه که آیا سرانجام معتاد مجرم هست یا نیست؟  حامد تازه از بیمارستان مرخص شده. وضعیت روانیش از قبل خیلی بهتره البته هنوز تا حالت نرمال فاصله ی زیادی داره. تمام این مدت کسی سرزنشش نکرد. بعد از این هم نخواهد کرد. اون کمک و همدلی اطرافیانش رو داره.  

 

اما من نمی تونم ازش عصبانی نباشم. دلم نمی خواد باهاش برخوردی داشته باشم. اون اشتباه  ِ وحشتناکی کرده. امیدوارم دوباره خوب بشه اما به همون اندازه می دونم که اینطور نمی شه. هیچی دیگه مثل ِ اولش نمیشه. احساس می کنم ازش بدم میاد. خیلی بدم میاد.  

 

نمی تونم خیال کنم وضعیتش مثل ِ اینه که سرطان گرفته. به چشم ِ من اون مقصره. مثل ِ مادرش که از یه معتاد بچه دار شد. مثل ِ پدر ِِ پدرش که اعتیاد داشت. می ترسم حامد این زنجیره ی بدبختی  رو ادامه بده. 

 

راستش  منتظر ِ از این بدترش هم هستم. چند باری که اومد خونمون کیف پول ها و کلیدای خونه رو از جلوی چشم برداشتم. به مامانم سپردم به هیج عنوان دعوتش نکنه. بهانه آوردم که اخلاقش بده ناراحتمون می کنه. اما واقعیت اینه که به چشم ِ یه آدم ِ خطرناک بهش نگاه می کنم.  

 

توی کل ِ فامیل ما شاید یک نفر معتاد ، یا بهتر بگم مشکوک به اعتیاد وجود داشت. نه کسی دوستش داشت نه باهاش رفت و آمد می کرد. یعنی حامد هم به همون سرنوشت دچار میشه؟  

 

 

... 

پ.ن1: اینو دو روز پیش نوشتم. الان که فکر می کنم می بینم خود ِ من هم اشتباهات ِ زیادی مرتکب شدم که اگه فرصت بازگشت نداشتم الان اینجا نبودم. بی رحمانه هست که فکر کنم اون حق ِ جبران نداره. به هر حال زندگی ادامه داره و میشه که بقیش یه طور ِ بهتری باشه.  

 

پ.ن2 : همواره و همیشه بچه دار شدن از کسی که اعتیاد داره یک گناه نابخشودنیه. اینو مطمئنم.  

پ.ن3: اینم یه جور ِ دیگه هست. 

 

پ.ن4:توی زندگی چیزایی هست که همیشه ازشون فرار می کنی. دورشون نمی گردی. حتی اسمشون رو هم نمیاری. اما اونا می افتن دنبالت. پیدات می کنن ، می گیرنت و می چسبن بهت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد