دکتر مرتضی بابک معین (عضو فرهنگستان هنر)- انسان از همان لحظه که به قدرتهای خود شناخت پیدا کرد، قدرت عشق را نیز شناخت. قدمت واوه عشق دقیقاً به قدمت واوه انسان است و هر جا که سخن از انسان میشود، سخن از عشق گفتن نیز اجتنابناپذیر میگردد. اصولاً نیاز انسان به عشق بزرگترین نیاز بشر معرفی شده است و انسان بیعشق انسانی است که هر لحظه به نابودی نزدیکتر میشود. لذا بیشک لازمه سخن از انسان گفتن، سخن از عشق گفتن است و اگر عشق را از انسان بگیریم، در واقع او را کشتهایم.اما سوالی که همیشه در مورد عشق مطرح است، این است که آیا عشق واقعیتی است که جدا از دنیای درونی انسان به او تحمیل میشود یا برعکس این دنیای درونی و تخیلی انسان است که بریده از دنیای بیرونی و واقعیتهای آن، عشق را بر انسان تحمیل میکند؟ در این مقاله سعی میشود به هر دو نگرش پرداخته شود.در ادبیات غرب هستند نویسندگانی که به نوعی عشق را جدا از دنیای درون و تخیلی عاشق نمیدانند و در عشق، وجود عاشق و تصورات او را پایه و اساس عشق میدانند. همانسان که در ادبیات ما ازجمله در اشعار مولانا عشق مجازی به چنین عشقی اشاره دارد که در تضاد با آن میتوان از عشق حقیقی نام برد که هر چه هست، عشق از واقعیت وجود معشوق نشات میگیرد و عاشق را به اسارتی شیرین میکشاند. حال به تفسیر به بینشهای مختلف از عشق در نزد نویسندگان مختلف میپردازیم. در مطلب هفته گذشته (که چهارشنبه سوم تیر در همین صفحه به چاپ رسید) به بررسی عشق از دیدگاه مارسل پروست خالق اثر جاودانه "در جستوجوی زمان از دست رفته" پرداختیم و دریافتیم که عشق از دیدگاه پروست توهمی بیش نیست. قلاب عشق سرگردان ما در لحظهای که پروست نام آن را لحظه پذیرش مینامد، طعمهاش را مییابد. بیهیچ شناخت عمیقی به او دل میبندیم. عدمشناخت معشوق، او را در هالهای از رمز و راز فرو میبرد، دستنیافتنی جلوهاش میدهد و همین امر آتش عشق عاشق را شعلهورتر میکند. عدمشناخت او، مجالی به ما میدهد تا آنسان که میخواهیم، تجسمش کرده، به ایدهآلهای ذهنمان نزدیکش کنیم. با گذشت زمان روحیاتمان دستخوش تغییر میشود، ایدهآلهایمان تغییر میکند، لذا تصویر عشق تخیلیمان بر هم میریزد. تا زمانی که لحظه پذیرش دیگری خود را عاشق معشوق دیگری بیابیم. بدین ترتیب در روانشناسی عشق پروست، خوشبختی هیچگاه حادث نمیشود و عشق همیشه به شکست میانجامد. در ادامه مبحث گذشته به بررسی عشق از دیدگاه استاندال و واک دریدا خواهیم پرداخت. استاندال و تبلور عشق استاندال نویسنده بزرگ فرانسوی قرن نوزدهم در کتابی به نام «در باب عشق» به توصیف موشکافانه و دقیق عشق میپردازد. در سال 1818، استاندال در ایتالیا با زنی به نام ماتلید دمبونکا آشنا میشود و به شدت دلباخته او میشود. «در باب عشق» حاصل این عشق یکطرفه است. در این اثر نویسنده در عین اینکه تجربه شخصی خود را در این خصوص مطرح میکند، نظریاتی در خصوص عشق نیز ارایه میدهد که به نظریات پروست شباهت دارند. استاندال مانند پروست معتقد بود که در عشق تخیل نقش اساسی ایفا میکند. او تئوری خود را «کریستالسازی عشق» نامید، اما این استعاره چه مفهومی دارد؟ استاندال اینگونه شرح میدهد که هم آنسان که در معدنهای نمک استارسبورگ شاخهای که در حوضچههای اشباع از نمک قرار گرفته باشد، به مرور پوسیده ازکریستالهای نمک میشود و دیگر خود شاخه محو میشود، تخیل آدمی نیز معشوق را مزین به همه کمالهای ممکن میکند و در ذهن موجود استحالهیافتهای ترسیم میشود که هیچ شباهتی به واقعیت معشوق ندارد. خود استاندال در این خصوص مینویسد: «در عشق انسان از چیزی لذت نمیبرد، مگر از توهمی که خود برای خود ساخته است». در جای دیگر مینویسد: «کریستالسازی در عشق هرگز متوقف نمیشود. هر روز گل تازهای...». از نظر استاندال کارکرد این پدیده محو معایب و نقایص معشوق و تبدیل آنها به ارزشهای والا نیست، بلکه خیال از خود واقعیت ریشه میگیرد و تنها آن را آنسان که عاشق خود میخواهد، تغییر داده و خلق دوباره میکند، به عبارت دیگر واقعیت را آنسان که خود میخواهد، در خیال خود خلق میکند. استاندال در این خصوص میگوید: «مسافری از طراوت بیشهها و جنگلهای درختان پرتقال در ون صحبت میکند. چه لذتی داشت اگر این طراوت را با او حس میکردم». اما تخیل عاشق نهتنها در خلق معشوق خیالی فعال است، بلکه زمانیکه عاشق دچار ظن و بدگمانی نسبت به معشوق میشود، در جهت تخریب او نیز فعال شده و زمینه را برای چشمپوشی از معشوق آماده میکند. شباهت قابل توجهی که بین بینش عشق نزد پروست و استاندال دیده میشود، ارتباطی است که آنها بین حس زیباییشناسی هنری و مساله عشق برقرار میکنند. استاندال مانند پروست معتقد است، تخیل عاشق از حس زیباییشناسی و شاعرانه نیز بهره میبرد. او مینویسد: «عشق ورتر روحش را به سوی همه هنرها میگشاید، به همه احساسها و هیجانهای رمانتیکی، به مهتاب، به زیبایی جنگلها و به زیبایی نقاشیها، در یک کلام به حس و درک زیبایی، به هر صورتی که باشد...». در واقع در تحلیل استاندال از عشق نیز به ارتباط متقابل بین درک زیباییشناسی و عشق برمیخوریم: همانسان که عشق به هنرها و زیباییشناسی آنها میل به احساسهای عاشقانه را تشدید میکند، عشق نیز به نوبه خود، گرایش به هنرها و درک زیباییشناسی آنها را ترغیب و تغذیه میکند؛ به عبارت دیگر، بین این درک زیباییشناسی و عشق بده بستان و تبادل فعالانهای وجود دارد. استاندال در اثر خود «در باب عشق» هفت مرحله مختلف را در پروسه عشق تشخیص میدهد: 1- مرحله تمهید و ستایش 2- مرحله آغاز رویاپردازی و لذت تجسم و خیال 3- مرحله امید به تولد عشق 4- مرحله تولد عشق 5- اولین کریستالسازی 6- مرحله آغاز شک و گمان 7- مرحله دومین کریستالسازی. به نظر استاندال کمترین میزان امید به دسترسی به معشوق کافی است برای اینکه عشق به وجود آید. البته بعد از مدتی ممکن است همه امیدها محو و نابود شود اما عشق متولد شده و از بین نمیرود. در مرحله «کریستالسازی» است که عاشق به محبوب خود جلوهای ایدهآل میدهد و با خیال خود او را خلق میکند. در پایان این اثر استاندال به تحلیل عشقهای اسطورهای دونکیشوت، ورتر و دون ووئن میپردازد. او مینویسد که دون ووئن را نباید یک حریص دایمی (به رابطههای جنسی) به حساب آورد که هیچگاه رضایت به محبوبی ثابت نمیدهد، بلکه باید ریشههای هوس او برای عشق تازه را در این مهم دانست که او قادر نیست واقعیت را به یاری تجسم و خیال خود به موجودی ایدهآل تبدیل کند. او مینویسد: «دون ووئن به جای اینکه خود را در رویاهای شیرین و لذت ناشی از کریستالسازی غرق کند، همچون یک ونرال ارتش به فکر موفقیت در مانورهای خود است. در یک کلام باید گفت که او عشق را میکشد». این جمله بار دیگر صحه بر این مساله میگذارد که استاندال عشق را نه منطبق بر واقعیت بلکه آن را زاییده تخیل عاشق میداند. او در مقایسه با دون ووئن، دون کیشوت را عاشقی میداند که دایماً با تخیل و ذهنیاتش معشوقها را میزایاند و میکشد. او مینویسد: «در لحظهای که دون کیشوت خود را مغلوب خیالات دیروز مییابد، او پیش از آن دست به خلق رویاها و خیالهای امروز خود میزند». دریدا و مساله «چیزی» و «کسی» در عشق واک دریدا که نام او با «ساختارشکنی» گره خورده است، در خصوص عشق نظریاتی را ارایه میدهد که با نظریات پروست و استاندال همساز است. دریدا اثری مکتوب در خصوص عشق منتشر نکرده است. او در مصاحبهای که خبرنگاری مصرانه از او میخواهد بهعنوان یک فیلسوف از عشق سخن بگوید، به او اینچنین میگوید: «مساله عشق مسالهای است که به اختلاف «کسی» یا «چیزی» برمیگردد. آیا عشق، عشق به کسی است یا عشق به چیزی؟ یعنی اینکه انسان عاشق کسی میشود یا عاشق چیزی در کسی؟ آیا فیالمثل من عاشق کسی هستم؟ یعنی عاشق کسی به سبب فردیت مشخص و مطلق او. عاشق تو و نه چیزی دیگر. یا اینکه عاشق خصوصیات و چیزهایی در وجود تو میشوم. خصوصیاتی مثل زیبایی تو، هوش تو و... آیا ما واقعاً عاشق کسی میشویم یا عاشق چیزی در کسی؟ سوال اساسی این است که عشق که یک جنبش و حرکت احساسی و درونی است، معطوف میشود به «کسی» به مفهوم فردیتی مشخص یا به طریقه و روش بودن این «کس» عشق یا همین حرکت احساسی و درونی یا شیفتگی به چیزی در کسی آغاز میشود و عشق به شکست میانجامد و میمیرد، زمانیکه در عمق وجود فرد و کس مشخص آنچه را که به عنوان خصوصیات او باور داشتیم، نیابیم و باور میکنیم که او شایسته عشق ما نیست. پس انسان کسی را دوست ندارد، بلکه این کس چون این است و آن است، دوستش داریم. پرداختن به مساله عشق در واقع پرداختن به فهم اختلاف «کس» و «چیز» میباشد. اولین بحث فلسفه نیز بحث در مساله «بودن» است. بودن یعنی چه؟ بودن یعنی کسی یا چیزی. هر کس با مساله دوست داشتن مواجه شده باشد، ناخودآگاه درگیر این بحث اساسی فلسفی میشود. اختلاف بین کس یا چیز. انسان میخواهد کسی را دوست داشته باشد، به او باوفا باشد، اما در مییابد این کس آن چیزی که او در وجودش گذاشته است، نیست، آن چیزی که یعنی خصوصیات، ویوگیها و تصویری که در ذهن خود از او پرورانده است. پس دوست داشتن با تهدید روبهرو میشود؛ تهدیدی که ریشه در همین اختلاف بنیادی بین «کس» و «چیزی» دارد. گفتههای دریدا به اندازه کافی گویا میباشند. او معتقد است عشق به معنی عشق به کسی نیست، بلکه عشق به چیزی است در کسی. «چیزی» که دریدا از آن صحبت میکند، بیارتباط با بحث «تخیل فعال» پروست و «کریستالسازی» استاندال نیست. «چیزی» که دریدا مطرح میکند، ذات تخیلی و خیالی دارد که انسان عاشق در وجود کسی که دوست دارد، قرار میدهد و دلبسته آن میشود. لذا دریدا نیز عشق را مبتنی بر واقعیت نمیداند، بلکه اساس را بر فعالیت ذهنی و تخیلی عاشق میگذارد. در سه تحلیل ارایهشده از عشق، عاشق سووهای است فعال که در دنیای درونی خود عشق را میزایاند و میکشد. تولد و مرگ عشق در دنیای درونی عاشق به واقعیت موجودی که عاشق به آن عشق میورزد، ربطی ندارد. سووه عاشق در این ارتباط همهکاره است و محبوب ابوهای غیرفعال.
می توانیم بگوئیم به این دلیل است که عشق سطوحی بی نهایت دارد. مثلا یک فاحشه یا فردی که ظاهرا و از نظر اجتماعی منفی است نیز عاشق می شود.. به روش خودش یعنی با "چیز"هایی که در کسی می بیند.. و این "چیز"ها هستند که تمام نشدنی هستند ..نه معشوق ها