قصه عشق یک مرد جوان

من سرم توی کار خودم بود ….

بعد یه روز یه نفر رو دیدم ….

اون این شکلی بود !

ما اوقات خوبی با هم داشتیم ….

ادامه درلینک زیر


من یه کادو مثل این بهش دادم

وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!

ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ….

و این وضع من توی اداره بود ….

وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ….

و من اینجوری بهشون جواب می دادم ….

اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..

و من اینجوری بودم ….

بعدش اینجوری شدم ….

احساس من اینجوری بود ….

بعد اینجوری شدم …

بله .. آخرش به این حال و روز افتادم …

پدر عاشقی بسوزه !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد