قشنگه؟؟؟!!!

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه سفید پاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است ، قرار میگیرد و آدمهائی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه ، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آنرا بستر زندگی بنامم و بگذارید جسمم به دیگران کمک کند تا به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به کسی هدیه کنید که هرگز طلوع آفتاب ، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشمهای یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی بدهید که از قلب جز خاطره دردهائی پیاپی و آزاردهنده چیزی بیاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که اورا از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی دهید که زندگیش به به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه میکند.

استخوانهایم ، عضلاتم ، تک تک سلولهایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند زنید.

هرگوشه از مغز مرا بکاوید ، سلولهایم را اگر لازم شد بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا با کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دورگه فریاد بزند و دخترک ناشنوائی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که ازمن باقی میماند بسوزانید و خاکسترم را بدست باد بسپارید تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم ، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را بدست خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید ؛ عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست کلام محبت آمیزی بگوئید.

اگر آنچه را که گفتم انجام دهید ؛

همیشه زنده خواهم ماند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد