داستان های قرآنی

   عزیر؛ بنده مخلص خدا
داستان های قرآنی

عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درختها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیک شده است، نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت.

عزیر در بازگشت خود غرق در اسرار آفرینش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فکر فرو رفت، که راهش را گم کرد. چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید که از دهکده خرابی حکایت می کرد، ...



 "او کالّذی مرّ علی قریة وهی خاویة علی عروشها قال انّی یحیی هذه الله بعد موتها فاماته الله مائة عام ثمّ بعثه قال کم لبثت قال لبثت یوماً او بعض یوم قال بل لّبثت مائة عام فانظر الی طعامک و شرابک لم یتسنّه و انظر الی حمارک و لنجعلک آیة لّلنّاس وانظر الی االعظام کیف ننشزها ثمّ نکسوها لحما فلمّا تبیّن له قال اعلم انّ الله علی کلّ شی  قدیر."( بقره/ 259)

یا چون آن کس که به شهری که بامهایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد؛ [و با خود می] گفت: "چگونه خداوند، [اهل] این [ویرانکده] را پس از مرگشان زنده می کند؟" پس خداوند، او را [به مدّت] صد سال میراند. آنگاه او را برانگیخت، [و به او] گفت: چقدر درنگ کردی؟ گفت: یک روز یا پاره ای از روز را درنگ کردم. "[نه] بلکه صد سال درنگ کردی، به خوراک و نوشیدنی خود بنگر [که طعم و رنگ آن] تغییر نکرده است، و به دراز گوش خود نگاه کن [که چگونه متلاشی شده است. این ماجرا برای آن است که هم به تو پاسخ گوییم] و هم تو را [در مورد معاد] نشانه ای برای مردم قرار دهیم. و به [این] استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند می دهیم؛ سپس گوشت برآن می پوشانیم." پس هنگامی که [چگونگی زنده ساختن مرده] برای او آشکار شد، گفت: "[اکنون] می دانم که خداوند بر هر چیزی تواناست."

 

"و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصاری المسیح ابن الله ذلک قولهم بافواههم یضاهؤن قول الذین کفروا من قبل قاتلهم الله انّی یوفکون."( توبه/ 30)

و یهود گفتند: "عزّیر، پسر خداست." و نصاری گفتند: "مسیح، پسر خداست." این سخنی است [باطل] که به زبان می آورند، و به گفتار کسانی که پیش از این کافر شده اند شباهت دارد. خدا آنان را بکشد؛ چگونه [از حق] باز گردانده می شوند؟

 

صد سال خواب!

عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درختها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیک شده است، نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت.

عزیر در بازگشت خود غرق در اسرار آفرینش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فکر فرو رفت، که راهش را گم کرد. چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید که از دهکده خرابی حکایت می کرد، پراکندگی خانه های ویران، سقفها و دیوارهای فرو ریخته، وجود استخوانهای پوسیده و اسکلتهای متلاشی شده در سکوتی مرگبار، منظره وحشتناکی را ایجاد کرده بود.

عزیر از الاغ خود پیاده شد و سبدهای میوه را کنار خود گذاشت و حیوان خود را بست و به دیوار خرابه ای تکیه داد، تا خستگی خود را بر طرف سازد و نیروی جسم و فکر خود را باز یابد. سکوت مطلق و نسیم ملایم فکر عزیر را آزاد ساخت تا درباره مردگان و وضع رستاخیز ایشان بیندیشد. عزیر با خود فکر می کرد که این بدنهای متلاشی شده که طعمه خاک گشته اند و ابرهای فراوان بر آنها باریده و جریان سیل آنها را به هر سو رانده، چگونه در روز قیامت بار دیگر زنده می شوند؟!

با ادامه این تفکر و تامل، کم کم چشمهای عزیر گرم شد و پلکهایش به آرامی روی هم آمد عضلاتش سست گشت و در خواب عمیقی فرو رفت، آنچنان که گویا به مردگان ملحق شده است.

صد سال تمام گذشت، کودکان پیر شدند و عمر پیران پایان یافت، نسل ها تغییر کردند، قصرها عوض شدند ولی عزیر هنوز به صورت جسدی بی روح در خواب بود، استخوانهای او پراکنده و اعضایش از هم گسیخته، تا اینکه خداوند اراده کرد برای مردمی که در موضوع قیامت حیران و از درک آن عاجزند و در بیان آن اختلاف دارند، حقیقت را به نحوی آشکار سازد تا آن را با چشم ببینند و با لمس احساس کنند تا به آن یقین پیدا کنند. خدا استخوانهای عزیر را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دمید، ناگهان عزیر با بدنی کامل و نیرومند از جای برخواست بر روی پای خود ایستاد. عزیر با خود اندیشید که از خوابی سنگین بیدار شده است. سپس به جستجوی الاغ خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد.

فرشته ای به سوی او آمد گفت: فکر می کنی چقدر در خواب بوده ای؟ عزیر بدون دقت و تفکر در اوضاع گفت: یک روز یا کمتر از آن خوابیده ام.

فرشته گفت: تو صد سال است که مانند این اجساد در این زمین بوده ای، بارانهای نرم و رگبارهای شدید بر بدنت باریده و بادهای بسیار بر تو وزیده، ولی با گذشت این سالهای طولانی و حوادث مختلف می بینی که خوراکت سالم مانده و آب آشامیدنی تو تغییر نکرده است.

ای عزیر! نگاهی به استخوانهای پراکنده الاغ خویش بیانداز، می بینی که اعضایش از هم پاشیده شده و خدا به زودی به تو نشان خواهد داد که چگونه این استخوانهای پراکنده جمع و زنده می شوند و روح در آن دمیده می شود. اکنون شاهد این جریان باش تا به روز قیامت یقین پیدا کنی و بر ایمانت به رستاخیز بیفزایی و خدا تو را آیتی از قدرت خود قرار داد تا شک و تردید به رستاخیز را از ذهن مردم پاک کنی و بر اعتقاد آنها بیفزایی و آنچه را از درک آن عاجز بودند بر ایشان شرح دهی.

عزیر دقت کرد، دید الاغ وی با تمام شرایط و علائم روی دست و پای خود ایستاد و آثار زندگی در آن هویدا شد. عزیر با مشاهده این منظره گفت: "من می دانم که خدا بر هر چیز قادر است."

 

صد سال فراق!

عزیر بر حیوان خود سوار شد و به جستجوی راه منزل خویش پرداخت. در راه متوجه شد که اوضاع مسیر و خانه ها تغییر کرده و تصویر گذشته فقط به صورت رویایی در ذهن او وجود دارد، با دقت در مسیر و تداعی خاطرات بالاخره به خانه خود رسید. بر درب خانه پیرزنی را دید با کمر خمیده و اندامی لاغر که گذشت ایام پوست بدنش را چروکیده و بینایی چشمانش را فرو کاسته است. ولی با این حال در برابر مصائب دوران و جریان ماه و سال هنوز رمقی در بدن دارد. این پیرزن مادر عزیر است که عزیر او را در ایام جوانی و بهار زندگی رها کرده و رفته است.

عزیر از پیرزن پرسید: آیا این خانه منزل عزیر است؟

پیرزن گفت: آری این منزل عزیر است و به دنبال این سخن صدای گریه او بلند و اشکش روان شد و گفت: عزیر رفت و مردم او را فراموش کرده اند و سالیان متمادی است که غیر از تو، نام عزیر را از کسی نشنیده ام.

عزیر گفت: من عزیرم، خدا صد سال مرا از این جهان به وادی مردگان برد و اکنون بار دیگر مرا به صحنه وجود آورده و زنده نموده است.

 

عزیر آزمایش شد

پیرزن از گفته عزیر مضطرب شد و در اولین برخورد، ادعای عزیر را منکر شده، سپس گفت: عزیر مرد صالح و شایسته ای بود و دعای او همواره مستجاب می شد. هر چیزی را که از خدا می خواست حاجتش بر آورده می شد، برای هر بیماری واسطه می شد، شفا می گرفت. اگر تو عزیر هستی از خدا بخواه بدن من سالم و چشم من بینا گردد. عزیر دعا کرد و ناگهان مادر او بینایی و سلامت و شادابی خود را باز یافت. مادر به همسالان وی که روزگار استخوانشان را فرسوده و جوانی آنان را گرفته بود، اطلاع داد و گفت: عزیری را که صد سال پیش از دست داده اید، خدا بار دیگر او را به ما باز گردانده است. وی به همان صورت و سن و سال جوانی نزد ما باز گشته است.

عزیر همان مرد نیرومند با بدن سالم و قوی نزد بستگان خود حاضر شد ولی اقوام عزیر او را نشناختند و منکر وی شدند و ادعای او را دروغی بزرگ شمردند و در صدد آزمایش او بر آمدند، یکی از فرزندان عزیر گفت: پدر من خالی در کتف خود داشت و با این نشان شناخته می شد و به این صفت معروف بود. بنی اسرائیل شانه او را باز کردند، دیدند خال هنوز باقی است و با همان اوصافی که به خاطر داشتند و یا شنیده بودند تطبیق می کند.

بنی اسرائیل تصمیم گرفتند که برای اطمینان قلبی و رفع هر گونه شک و تردید او را مورد آزمایش دیگری قرار دهند، لذا بزرگترشان گفت: ما شنیده ایم زمانی که بخت النصر به بیت المقدس حمله کرد و تورات را سوزاند، فقط افراد انگشت شماری و از آن جمله عزیر تورات را از حفظ بودند، اگر تو عزیری، آنچه از تورات محفوظ داری برای ما بخوان.

عزیر تورات را بدون هر گونه تغییر و انحراف و کم و زیاد از حفظ خواند، در این موقع بود که بنی اسرائیل، ادعای او را تصدیق و تکریم کردند و با او پیمان بستند و به وی تبریک گفتند ولی گروهی از بنی اسرائیل که در نهایت بدبختی بودند با این وجود ایمان به حق نیاوردند، بلکه به کفر خود افزودند و گفتند: "عزیر پسر خداست".

 

 

 

 

قرآنی: قصه گاو کشتن بنى اسرائیل و زنده شدن آن
داستان های قرآنی

قـصـه گـاو کـشـتـن بنى اسرائیل و زنده شدن آن به امر الهى

در تفسیر حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام مذکور است که در تفسیر قول حق تعالى و اذ قال موسى لقومه ان الله یاءمرکم ان تذبحوا بقرة (476) امام علیه السلام فرمود: حق تعالى به یهود مدینه خطاب فرمود که : یاد آورید آن وقت را که موسى به قوم خود گفت : بدرستى که خدا امر مى کند شما را ذبح نمائید بقره اى را که بزنید بعضى از آن را بر این شخصى که در میان شما کشته شده است تا زنده شود به اذن خدا و شما را خبر دهد کى او را کشته است ، این در وقتى بود که کشته اى در میان ایشان افتاده بود.
موسى علیه السلام به امر خدا بر اهل آن قبیله که آن کشته در میان آنها پیدا شده بود لازم گردانید که پنجاه نفر از اشراف ایشان سوگند یاد کنند به خداوند قوى شدید که خداى بنى اسرائیل و تفضیل دهنده محمد و آل طیبین اوست بر همه خلق که ما او را نکشته ایم و کشنده او را نمى دانیم که کیست ، اگر قسم بخورند دیه کشته شده را بدهند و اگر قسم نخورند کشنده او را نشان دهند تا به عوض او بکشند، و اگر نکنند ایشان را در زندان تنگى حبس کنند تا یکى از این دو کار را بکنند. ...



آن قبیله گفتند: اى پیغمبر خدا! ما هم قسم بخوریم و هم دیه بدهیم ؟ حکم خدا چنین نیست !
و این قضیه چنان بود که زنى بود در بنى اسرائیل در نهایت حسن و جمال و فضل و کمال و شرافت و حسب و نسب و خدارت و نزاهت ، جماعت بسیارى او را خواستگارى مى کردند، و او را سه پسر عم بود، پس او راضى شد به یکى از ایشان که عالم تر و پرهیزکارتر بود و خواست که به عقد او درآید، و آن دو پسر عم دیگر که ایشان را قبول نکرد بر آن پسر عم پسندیده حسد بردند و او را به ضیافت طلبیده و کشتند و انداختند در میان قبیله اى که از همه قبائل بنى اسرائیل بیشتر بودند، چون صبح شد آن دو پسر عم که قاتل بودند گریبانها چاک کردند و خاک بر سر کرده به نزد موسى به دادخواهى آمدند، پس حضرت آن قبیله را حاضر ساخت و از ایشان سؤ ال فرمود از احوال آن کشته شده .
ایشان گفتند: ما او را نکشته ایم و علم هم نداریم که کى او را کشته است .
موسى علیه السلام فرمود: حکم الهى این است که شما پنجاه نفر قسم بخورید و دیه بدهید یا قاتل را نشان دهید.
ایشان گفتند: هرگاه با قسم خوردن ما را دیه باید داد، پس قسم خوردن چه فایده دارد؟ و هرگاه با دیه دادن ما را سوگند باید خورد، پس دیه چه فایده دارد؟
موسى علیه السلام فرمود: همه نفعها در فرمان بردارى و اطاعت حق تعالى است ، آنچه فرموده است بعمل باید آورد.
گفتند: اى پیغمبر خدا! این غرامت و جریمه گرانى است و ما جنایتى نکرده ایم و سوگند غلیظى است و حقى بر گردن ما نیست ، پس از درگاه خدا استدعا کن که ظاهر گرداند بر ما قاتل را که آنکه مستحق است او را جزا دهى و ما از جریمه و سوگند رهائى یابیم .
حضرت موسى علیه السلام فرمود: حق تعالى حکم این واقعه را براى من بیان فرموده است و مرا نیست که جراءت کنم و غیر آن امرى بطلبم ، بلکه بر ما لازم است که گردن نهیم فرمان او را و بر خود لازم دانیم حکم او را و اعتراض نکنیم بر او، آیا نمى بینید که چون بر ما حرام فرموده است کار کردن در روز شنبه و گوشت شتر را؟ ما را نیست که تصرف کنیم در حکم او و تغییر بدهیم بلکه باید اطاعت کنیم .
و خواست که آن حکم را بر ایشان لازم گرداند. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او که اجابت نما سؤ ال آنها را و از من سؤ ال کن تا قاتل را ظاهر نمایم و دیگران از جریمه و تهمت بیرون آیند، زیرا که مى خواهم در ضمن اجابت ایشان روزى را فراخ گردانم بر مردى که از نیکان امت توست و اعتقاد دارد به صلوات فرستادن بر محمد و آل طیبین او صلوات الله علیهم اجمعین و تفضیل دادن محمد صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام بعد از او بر جمیع خلایق ، و مى خواهم به سبب این قضیه را غنى گردانم در دنیا تا بعضى از ثواب او باشد بر تفضیل دادن محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل او.
موسى علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! بیان فرما براى ما کشنده او را.
پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى که : بگو بنى اسرائیل را که خدا بیان قاتل مى کند براى شما به آنکه امر مى نماید شما را که ذبح کنید بقره اى را و عضوى از آن بقره را بر مقتول بزنید تا من او را زنده گردانم ، اگر انقیاد مى کنید فرمان الهى را آنچه گفتم بعمل آورید، و الا حکم او را قبول کنید.
پس این است معنى قول خدا که و اذ قال موسى لقومه ان الله یاءمرکم ان تذبحوا بقرة یعنى : ((موسى به ایشان گفت : خدا بزودى شما را امر خواهد کرد که بکشید بقره را)) اگر مى خواهید که مطلع شوید بر قاتل آن مقتول ، و بزنید بعضى از بقره را بر مقتول تا زنده شود و خبر دهد که قاتل او کیست .
قالوا اتتخذنا هزوا قال اعوذ بالله ان اکون من الجاهلین (477) فرمود که یعنى : ((گفتند: اى موسى ! آیا استهزاء مى کنى نسبت به ما که مى گویى قطعه میتى را به میت دیگر بزنیم یکى از آنها زنده مى شوند؟)). موسى فرمود: به خدا پناه مى برم از آنکه بوده باشم از جاهلان و بیخردان که نسبت دهم به خدا چیزى را که نفرموده باشد یا فرموده خدا را به قیاس باطل خود و به استبعاد عقل ناقص خود انکار کنم چنانچه شما مى کنید، پس فرمود: آیا نیست نطفه مرد، مرده ، و نطفه زن مرده ، و چون هر دو در رحم بهم رسیدند خدا از هر دو شخص زنده مى آفریند؟ آیا نه چنین است که حق تعالى از ملاقات تخمها و هسته هاى مرده با زمین مرده آن را به انواع گیاهها و درختان زنده مى کند؟
قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ماهى فرمود: چون حجت موسى علیه السلام بر ایشان تمام شد ((گفتند: اى موسى ! دعا کن تا حق تعالى بیان فرماید براى ما صفت آن بقره را تا بدانیم چگونه گاوى مى باید)) قال انه یقول انها بقرة لا فارض و لا بکر عوان بین ذلک فافعلوا ما تؤ مرون (478) پس موسى از حق تعالى سؤ ال کرد ((و به ایشان گفت : خدا مى فرماید: آن بقره اى است که پیر نباشد و بسیار جوان نباشد بلکه در میان این دو حال باشد، پس بکنید آنچه به آن ماءمور خواهید شد)).
قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما لونها ((گفتند: اى موسى ! سؤ ال کن از پروردگار خود تا بیان کند از براى ما که آن بقره به چه رنگ باشد)) قال انه یقول انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرین (479) آن حضرت بعد از سؤ ال از حق تعالى ((فرمود: خدا مى فرماید که آن بقره اى است زرد که زردى آن خالص و نیکو باشد، نه کم رنگ باشد که به سفیدى زند و نه بسیار رنگین باشد که به سیاهى زند، و مسرور و خوشحال گرداند نظرکنندگان را بسوى او را از حسن و نیکوئى و خوش رنگى )).
قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ماهى ان البقر تشابه علینا و انا ان شاء الله لمهتدون (480) ((گفتند: دعا کن براى ما پروردگار خود را تا بیان فرماید براى ما که چه صفت دارد آن بقره زیاده از آنچه گفته شد، بدرستى که مشتبه شده است بر ما، زیرا که گاو به آن صفات بسیار است ، بدرستى که ما اگر خدا خواهد هدایت خواهیم یافت به آن بقره که ما را امر به ذبح آن فرموده است )).
قال انه یقول انها بقرة لا ذلول تثیر الارض و لا تسقى الحرث مسلمة لا شیة فیها(481) ((موسى گفت از جانب خدا که : آن بقره اى است که آن را ذلول و نرم نکرده باشند به شخم کردن زمین و نه به آب دادن زراعت و از این عملها آن را معاف کرده باشند، و مسلم از عیبها باشد که عیبى در خلقت آن نباشد، و غیر رنگ اصلش رنگ دیگر در آن نباشد)).
قالوا الآن جئت بالحق فذبحوها و ما کادوا یفعلون (482) ((گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، و نزدیک نبود که ایشان این را بکنند)) از گرانى قیمت آن بقره ، اما لجاجت ایشان و متهم داشتن موسى به آنکه قادر نیست بر این چیزى که آنها سؤ ال مى کنند باعث شد ایشان را بر کشتن بقره .
پس امام علیه السلام فرمود: چون این صفات را شنیدند گفتند: اى موسى ! آیا پروردگار ما، ما را امر کرده است به کشتن این بقره که این صفات داشته باشد؟

 

فرمود: بلى ، موسى علیه السلام در اول به ایشان نگفت که خدا شما را امر کرده است به کشتن بقره ، زیرا که اگر اول به ایشان چنین گفته بود هر بقره اى که مى کشتند کافى بود، پس ‍ بعد از سؤ ال ایشان در کار نبود که از خدا سؤ ال کند از کیفیت آن بقره بلکه بایست در جواب ایشان بفرماید که هر بقره اى بکشید کافى است .
چون امر بر چنین گاوى قرار گرفت ، تفحص کردند نیافتند آن را مگر نزد جوانى از بنى اسرائیل که حق تعالى در خواب به او نموده بود محمد و على و امامان از ذریت ایشان علیهم السلام را و به او گفته بودند که : چون تو دوست مائى و ما را بر دیگران تفضیل مى دهى مى خواهیم بعضى از جزاى تو را در دنیا به تو برسانیم ، پس چون بیایند که بقره تو را بخرند مفروش مگر به امر مادرت ، اگر چنین کنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند که باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس آن جوان شاد شد از دیدن این خواب .
چون صبح شد بنى اسرائیل آمدند که گاو را از او بخرند و گفتند: به چند مى فروشى گاو خود را؟
گفت : به دو دینار طلا، و مادرم اختیار دارد.
گفتند: ما به یک دینار مى خریم .
چون با مادر خود مصلحت کرد گفت : به چهار دینار بفروش .
چون به بنى اسرائیل گفت : مادرم چهار دینار مى گوید، گفتند: ما به دو دینار مى خریم . چون با مادر خود مصلحت کرد گفت : بلکه به صد دینار بفروش . پس ایشان گفتند: به پنجاه دینار مى خریم .
همچنین آنچه ایشان راضى مى شدند، مادر مضاعف مى کرد، و آنچه مادر مضاعف مى کرد ایشان به نصف راضى مى شدند تا آنکه رسید قیمت آن گاو که پوستش را پر از طلا کنند! پس به آن قیمت گاو را خریدند و کشتند.
استخوان بیخ دم آن را که آدمى از آن مخلوق مى شود در اول و در قیامت نیز اجزاى آدمى بر آن ترکیب مى یابد گرفتند، پس بر آن کشته زدند و گفتند: خداوندا! به جاه محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طیبین او که این مرده را زنده گردان و به سخن درآور تا خبر دهد که کى او را کشته است .
پس ناگاه برخاست صحیح و سالم و گفت : اى پیغمبر خدا! این دو پسر عم من حسد بردند بر من براى دختر عم من ، مرا کشتند و بعد از کشتن در محله این جماعت انداختند تا دیه مرا از ایشان بگیرند.
پس موسى علیه السلام آن دو نفر را کشت .
در اول مرتبه که جزء گاو را بر میت زدند، زنده نشد، بنى اسرائیل گفتند: اى پیغمبر خدا! چه شد آن وعده اى که با ما کردى !
حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى که : در وعده من خلف نمى باشد اما تا پوست این گاو را پر از اشرفى نکنند و به صاحبش ندهند این مرده زنده نخواهد شد.
پس اموال خود را جمع کردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانید تا آنکه از مقدار پنج هزار دینار پر شد، چون زر را تسلیم آن جوان کردند و آن عضو را بر میت زدند زنده شد، پس بعضى از بنى اسرائیل گفتند: نمى دانیم کدام عجیب تر است ، زنده کردن خدا این مرده را و به سخن آوردن او، یا غنى کردن خدا این جوان را به این مال فراوان ؟!
پس خدا وحى نمود به موسى که : بگو بنى اسرائیل را: هر که از شما مى خواهد که من عیش او را در دنیا طیب و نیکو گردانم و در بهشت محل او را عظیم گردانم و او را در آخرت هم صحبت محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طیبین او گردانم پس بکند چنانچه این جوان کرد، بدرستى که آن جوان از موسى علیه السلام شنیده بود یاد محمد و على و آل طیبین ایشان را و پیوسته صلوات بر ایشان مى فرستاد و ایشان را بر جمیع خلایق از جن و انس و ملائکه تفضیل مى داد، به این سبب من این مال عظیم را براى او میسر گردانیدم تا تنعم نماید به روزیهاى نیکو و دوستان خود را بنوازد و دشمنان خود را منکوب گرداند.
پس جوان به موسى علیه السلام گفت : اى پیغمبر خدا! من چگونه حفظ کنم این مالها را و چگونه حذر کنم از عداوت دشمنان و حسد حاسدان ؟
موسى علیه السلام فرمود: بخوان بر این مال صلوات بر محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طیبین او را چنانچه پیشتر مى خواندى به اعتقاد درست ، و به برکت آن این مال گرانمایه به دست تو آمد تا خدا این مال را براى تو تو حفظ نماید، و هر دزدى یا ظالمى یا حاسدى اراده بدى کند خدا به لطایف احسان خود ضرر او را دفع نماید.
در این وقت آن جوانى که زنده شده بود، چون این سخنان را شنید عرض کرد: خداوندا! سؤ ال مى کنم از تو به آنچه این جوان از تو سؤ ال کرده است از صلوات فرستادن بر محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طاهرین او و توسل به انوار مقدسه ایشان که مرا باقى بدارى تا برخوردار شوم از دختر عم خود، و خوار گردانى دشمنان و حاسدان مرا و مرا خیر بسیار به سبب او روزى فرمائى .
پس حق تعالى به موسى علیه السلام وحى فرستاد که : این جوان را به برکت توسل به انوار مقدسه ایشان صد و سى سال عمر دادم که در این مدت صحیح و سالم باشد و در قواى او ضعفى حادث نشود و از همسر خود بهره مند گردد، و چون این مدت منقضى شود هر دو را با هم از دنیا ببرم و در بهشت خود جا دهم که در آنجا متنعم باشند.
اى موسى ! اگر از من سؤ ال مى کرد آن قاتل بدبخت به مثل سؤ الى که این جوان نمود و متوسل به انوار مقدسه آن بزرگواران مى گردید با صحت اعتقاد، هر آینه او را از حسد نگاه مى داشتم و قانع مى گردانیدم او را به آنچه روزى کرده بودم به او، و اگر بعد از این عمل توبه مى کرد و متوسل به ایشان مى شد و سؤ ال مى کرد که من او را رسوا نکنم هر آینه او را رسوا نمى کردم و خاطر بنى اسرائیل را از معلوم شدن قاتل مى گردانیدم ، و اگر بعد از رسوائى توبه مى کرد و متوسل به انوار مقدسه مى شد کار او را از خاطرهاى مردم فراموش ‍ مى کردم و در دل اولیاى مقتول مى افکندم که عفو کنند از قصاص او، و لیکن محبت و ولایت بزرگواران و توسل به آنها فضیلتى است به هر که مى خواهم به رحمت خود عطا مى کنم ، و از هر که مى خواهم به عدالت خود به سبب بدیهاى اعمالشان منع مى کنم ، منم خداوند عزیز حکیم . پس آن قبیله بنى اسرائیل به فریاد آمدند بسوى موسى و گفتند: ما به لجاجت ، خود را به پریشانى مبتلا کردم و قلیل و کثیر اموال خود را به بهاى گاو دادیم ، پس دعا کن حق تعالى روزى ما را فراخ گرداند.
فرمود: واى بر شما! چه بسیار کور است دلهاى شما! مگر نشنیدید دعاى این جوان را و دعاى این مقتول زنده شده را و ندیدید چه ثمره اى بر دعاى ایشان مترتب شد؟ پس شما نیز مثل آنها به انوار مقدسه بزرگواران متوسل شوید تا خدا رفع فاقه و احتیاج شما بکند و روزى شما را فراخ گرداند.
پس ایشان عرض کردند: خداوندا! بسوى تو ملتجى شدیم و بر فضل تو اعتماد کردیم ، پس فقر و احتیاج ما را زایل فرما بجاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام و آل طیبین ایشان .
پس حق تعالى وحى فرستاد: اى موسى ! بگو به آنها که بروند به فلان خرابه و فلان موضع را بشکافند که در آنجا ده هزار هزار دینار هست بردارند، و از هر کس آنچه گرفته اند براى قیمت گاو به او پس بدهند، زیادتى را میان خود قسمت کنند تا اموالشان مضاعف شود به جزاى آنکه متوسل شدند به ارواح مقدسه محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طیبین او، و اعتقاد کردند به زیادتى فضل و کرامت ایشان بر جمیع مخلوقات .
پس اشاره به این قصه است قول حق تعالى (و اذ قتلتم نفسا فادار اءتم فیها) یعنى : ((به یاد آورید آن وقت را که کشتید شخصى را پس اختلاف کردید در کشنده او، و هر یک گناهان را از خود دفع کرده به دیگرى نسبت دادید)) (والله مخرج ما کنتم تکتمون )(483) ((و خدا بیرون آورنده و ظاهر کننده است آنچه شما پنهان مى کردید)) از اراده تکذیب موسى به گمان اینکه آنچه شما سؤ ال کردید از او که آن مرده را زنده گرداند، خدا اجابت او نخواهد فرمود.
(فقلنا اضربوه ببعضها) ((پس گفتیم بزنید به کشته شده بعضى از بقره را))، (کذلک یحیى الله الموتى ) ((چنین خدا زنده مى گرداند مردگان را)) در دنیا و آخرت به ملاقات مرده اى با مرده دیگر، اما در دنیا پس آب مرد با آب زن ملاقات مى کند و خدا از آن زنده مى کند آنچه در رحمهاى زنان است ، اما در آخرت پس از بحر مسجور که در نزدیک آسمان اول است که آب آن مانند منى مرد است بعد از دمیدن اول در صور که همه زندگان مرده باشند، پیش از دمیدن دوم در صور بارانى مى فرستد بر بدنهاى پوسیده خاک شده که همه از زمین مى رویند و به دمیدن دوم صور زنده مى شوند، (و یریکم آیاته ) ((و مى نماید به شما سایر آیات و علامات خود را)) که دلالت مى کند بر یگانگى او و پیغمبرى موسى علیه السلام و فضیلت محمد و على و آل طیبین ایشان صلوات الله علیهم بر همه خلایق و آفریدگان ، (لعلکم تعقلون )(484 ) ((شاید شما تعقل و تفکر نمایید)) که آن خداوندى که این آیات عجیبه از او ظاهر مى گردد امر نمى کند خلق را مگر به چیزى که صلاح ایشان در آن باشد، و برنگزیده است محمد و آل طیبین او صلوات الله علیهم اجمعین را مگر براى آنکه از همه صاحبان عقول افضل و برترند.(485)
على بن ابراهیم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روایت کرده است که : شخصى از نیکان و علماى بنى اسرائیل خواستگارى کرد زنى از ایشان را، و آن زن قبول کرد، و آن مرد را پسر عمى بود بسیار فاسق و بدکردار و او خواستگارى کرده بود و زن قبول نکرده بود؛ پس پسر عم او حسد برد و در کمین او نشست تا او را کشت و کشته را به نزد موسى علیه السلام آورد و گفت : این پسر عم من است که کشته شده است .
فرمود: کى کشته است او را؟
گفت : نمى دانم .
و امر کشتن در میان بنى اسرائیل بسیار عظیم بود. پس جمع شدند بنى اسرائیل و گفتند: چه مصلحت مى دانى در این باب اى پیغمبر خدا؟
در بنى اسرائیل شخصى بود که گاوى داشت و پسرى داشت بسیار نیکوکار و مطیع او، و آن پسر متاعى داشت ، جمعى آمدند که متاع او را بخرند و کلید موضعى که متاعها در آنجا بود در زیر سر پدر او بود و پدر هم در خواب بود، پس رعایت حرمت پدر کرده و او را از خواب بیدار نکرد و مشتریان را جواب گفت ! چون پدرش از خواب بیدار شد از او پرسید: چه کردى متاع خود را؟
گفت : در جاى خود هست ، آن را نفروختم ، براى آنکه کلید در زیر بالین تو بود نخواستم تو را بیدار کنم .
پدر گفت : من این گاو را به تو بخشیدم در عوض آن ربحى که از تو فوت شد به سبب نفروختن متاع .
پس خدا را خوش آمد از آنچه او با پدر خود کرد و رعایت حق او نمود، و به جزاى عمل او امر کرد بنى اسرائیل را که گاو او را بخرند و بکشند.
چون به نزد موسى علیه السلام جمع شدند گریستند و استغاثه کردند در باب مقتول که در میان ایشان ظاهر شده بود.
آن حضرت فرمود: خدا امر مى کند شما را که بقره اى بکشید.
بنى اسرائیل تعجب کرده گفتند: آیا ما را ریشخند مى کنى ؟! ما مقتول را به نزد تو آورده قاتل او را مى خواهیم تو مى گوئى بقره اى بکشیم ؟!
موسى فرمود: پناه مى برم به خدا از آنکه از جاهلان باشم و استهزاء به شما بکنم .
پس دانستند که خطا کردند و بى ادبى در خدمت موسى کرده اند، گفتند: دعا کن تا حق تعالى بیان فرماید چگونه گاوى باشد.
گفت : خدا مى فرماید آن گاوى است که نه فارض باشد و نه بکر - و فارض آن است که نر آن جهانیده باشند و آبستن نشده باشد و بکر آن است که هنوز نر بر آن نجهانیده باشند - بلکه در میان این دو حال باشد.
گفتند: سؤ ال کن از پروردگار خود تا بیان کند به چه رنگ باشد؟
فرمود: خدا مى فرماید آن بقره اى است زرد که زردى آن نیکو باشد و مسرور گرداند نظر کنندگان را.
گفتند: دعا کن بیان فرماید براى ما که چه صفت دارد آن بقره ؟
فرمود از جانب خدا که : آن بقره اى است که کار نفرموده باشند به شخم زدن زمین و نه به آب دادن زراعت ، و از این عملها آن را معاف کرده باشند و مسلم از عیبها باشد که عیبى در خلقت آن نباشد و غیر رنگ اصلش رنگ دیگر در آن نباشد.
گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، این گاو مال فلان مرد است - یعنى گاوى که آن مرد به پسر خود بخشیده بود به پاداش نیکى او -، چون به نزد آن پسر رفتند که بخرند گفت : نمى فروشم مگر به آنکه پوستش را براى من پر از طلا کنید!
پس به نزد موسى آمده گفتند چنین مى گوید.
فرمود: شما را چاره اى نیست جز خریدن آن ، مى باید همان گاو کشته شود، به آنچه مى گوید بخرید.
پس آن گاو را به همان قیمت خریدند و کشتند و گفتند: اى پیغمبر خدا! الحال چه کنیم ؟ حق تعالى وحى فرستاد به موسى علیه السلام که : بگو به ایشان که بعضى از آن گاو را بر آن مقتول بزنند و بپرسند کى تو را کشته است ؟ پس دم آن گاو را گرفته بر آن زدند و پرسیدند: کى تو را کشته است ؟
گفت : فلان پسر فلان ، یعنى آن پسر عمى که به دعوى خون او آمده بود.(486)
در حدیث صحیح از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که : شخصى از بنى اسرائیل یکى از خویشان خود را کشت و او را بر سر راه بهترین اسباط بنى اسرائیل انداخت و به نزد موسى آمد به طلب خون او.
بنى اسرائیل گفتند: اى موسى ! براى ما ظاهر گردان قاتل او را.
فرمود: گاوى بیاورید.
اگر هر گاوى را مى آوردند، کافى بود، پس سخت گرفتند در هر مرتبه که سؤ ال کردند، و خدا بر ایشان سخت گرفت تا آنکه منحصر شد در گاوى که نزد جوانى از بنى اسرائیل بود، چون از او طلب کردند گفت : نمى فروشم مگر به آنکه پوستش را براى من پر از طلا کنید، پس به ناچار به آن قیمت خریده و کشتند.
امر کرد موسى علیه السلام که دم آن را بریده بر آن میت زدند تا زنده شد و گفت : اى پیغمبر خدا! پسر عمم مرا کشته است ، نه آنها که بر ایشان دعوى مى کند.
پس شخصى به موسى علیه السلام گفت : این گاو را قصه اى هست .
گفت : آن قصه چیست ؟
گفت : آن جوان که صاحب این گاو بود بسیار نیکوکار بود نسبت به پدر خود، روزى متاعى خریده بود، چون آمد که قیمت متاع را بدهد دید پدرش در خواب است و کلیدها در زیر سر اوست نخواست او را از خواب بیدار کند به این سبب از ربح آن سودا گذشت و متاع را پس داد، و چون پدرش بیدار شد و این خبر را به او نقل کرد گفت : خوب کردى ، من این گاو را به تو بخشیدم به عوض آن ربحى که به سبب من از تو فوت شد.
پس حضرت موسى علیه السلام فرمود: نظر کنید که نیکى به پدر و مادر اهلش را به چه مرتبه اى مى رساند.(487)
و بر این مضامین احادیث بسیار وارد شده است ، چون مکرر مى شد به همین اکتفا نمودیم .

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد