ابراهیم ستاره پرست شد!
{این داستان از سوره انعام آیات 76 تا 83 اقتباس گردیده است}
ابرهیم با عقاید خویش وطن و قومش را ترک کرد تا مردمی را بیابد که به حرف او گوش دهند و با مردمی که رشد فکری پیدا کرده اند وافکارشان پاک است، روبرو گردد. ابراهیم با همین آرزوها وارد شهر حران گردید و به زودی گمراهی مردم را دریافت و انحرافشان را شناخت؛ زیرا ابراهیم دید که مردم این سرزمین خدا را کنار گذاشته و به عبادت ستارگان پرداخته اند. ابراهیم تصمیم گرفت آنان را به اشتباهشان آگاه سازد.
ابراهیم برای این که در هدف خود به نتیجه برسد از راه عقل و طریق برهان وارد شد تا زمانی که حق آشکار می گردد، آن را تعقیب کنند و به دعوت ابراهیم گوش فرا دهند.
خبرهایی از ارتباط جن با انسان میشنیدیم.هر چند عقل موریانه بسیار کوچک است، ولی میفهمیدیم که جن، سلاحی در دست انسان است. خداوند، جن را به تسخیر حضرت سلیمان(ع) درآورد همانگونه که سربازان و نوکران را زیر فرمان او درآورده بود. آنان به ژرفای دریاها و اوج آسمانها میرفتند و هر آن چه سلیمان میخواست، انجام میدادند. خانه و کاخ میساختند و راهها را آباد میکردند. این رابطه بدین صورت، تنها در زمان سلیمان (ع) رخ داد و برخلاف عادت و قانون قدیمی بود که جنها را از انسان جدا میساخت. این معجزهی سلیمان (ع)، نشانهای از نشانههای پیامبریاش بود. مردم آن چه را که جنها انجام میدادند و انسان از انجام دادن آن ناتوان بود، میدیدند.باید ایمانشان به خداوند مستحکمتر میشد و قدرت او را بیشتر درک میکردند، ولی آن چه رخ داد، انتشار خرافه و خیالبافی بود. اعتقاد مردم به قدرت جن افزون گشت تا جایی که نادانان میگفتند: جن علم غیب دارد. من به عنوان یک موریانه نمیدانم چه کسی این شایعهی خندهدار و مسخره را پخش کرده است؟ نمیدانستم مسبب آن، جن بود یا انسان. مهم این بود که این شایعه تا آن جا گسترش یافت که جزو امور بدیهی درآمد. من میدانستم که جن علم غیب ندارد.منِ موریانه با همهی این سادگی و کوچکیام که فوتی مرا از جا میکند، توانستم این حقیقت را به اثبات برسانم که جن، علم غیب ندارد.جالب این است که من این کار را انجام دادم، بدون اینکه خودم قصدی داشته باشم.گرسنه بودم و نمیدانستم چه کار باید بکنم. پس عصا را خوردم، عصای سلیمان را… . کمی به عقبتر برمی گردیم تا ماجرا روشنتر شود: سلیمان، مشهورترین شخص زمان خود بود.او به قدری ثروتمند بود که دیوارهای کاخش را با چوبهای گرانبها ساخته و با شمشهای طلا پوشانده بودند. آه… چقدر دوست داشتیم روزی بتوانیم به کاخ سلیمان دست یابیم و خود را سیر کنیم، ولی با وجود طلاهای سرراهمان، این آرزو خوابی بیش نبود.این تمام آن چیزی است که از سلیمان میدانستیم. ما موریانهها روش مخصوصی در زندگی داریم: زمین را میکنیم و لانههایی میسازیم که گنجایش ششصد هزار موریانه را دارند. برای تهویهی محل زندگی نیز روش جالبی داریم؛ مثلاً بیست تونل موازی در زیر زمین میکنیم. هر تونل درست زیر تونل دیگر قرار دارد.تونل بالا به سطح زمین راه دارد و تونلهای دیگر به تونل بالاتر میپیوندند.با لعاب خود، دیوارههای خاک و ماسه را سفت میکنیم. پادشاهان ما عمر بسیار درازی دارند. ملکه، مسؤول تخم گذاری است. هر ملکه در طول دوران زندگی خود، حدود ده میلیون تخم میگذارد. پس از این که نوزادان به دنیا آمدند، در مشاغل گوناگون به کار میپردازند. برخی سرباز و برخی دیگر کارگر میشوند. سربازان از نظر جسمی از دیگران بزرگترند و سرشان نیز بزرگ و سفت است. هنگامی که به سرزمین مورچهها حمله میکنیم، سربازانی که به «صاعقه» معروفند، پیشتاز دیگر سربازان میشوند. این گروه از سربازان، در سر خود بینی بلندی همانند منقار دارند که مادّهای لزج از آن ترشح میشود و هنگام رویارویی با دشمن، سبب میشود افراد دشمن به یکدیگر بچسبند. بدین گونه دشمن را فلج میکنیم. در معدهی ما باکتریهایی وجود دارد که میتواند چوب را هضم کند. چوب، لذیذترین غذای ماست. ما یک بار در سال مهاجرت میکنیم (البته یک بار در عمر). دستهی بزرگی از نرها و مادهها به دنبال لانهای جدید، با یکدیگر به پرواز در میآیند.هنگام هجرت، بیشتر افراد دسته را پرندگان میخورند یا در اثر عواملی دیگر میمیرند. تنها یک نر و ماده نجات مییابند و لانهی جدیدی حفر میکنند. پس از آن ، بالهایشان میافتد؛ زیرا دیگر فایدهای برایشان ندارد. سپس با هم ازدواج میکنند و ماده که ملکه است، تخم گذاری میکند. بدین گونه یک نر و یک ماده برای ساختن نسلی نو کفایت میکند. به همراه هزاران موریانهی دیگر در حال پرواز بودم که ناگهان به زمین افتادم. یکی از بالهایم یکباره جدا شد و من سقوط کردم. بال دیگرم نیز از تنم جدا شد. فکر میکنید کجا سقوط کردم؟ من درون محراب سلیمان(ع) افتادم که در آن عبادت میکند. شناسایی آن جا را آغاز کردم. بسیار گرسنه بودم و کمی هم گیج .عظمت محراب که بیشتر از حدّ تعقل من بود، سبب شد بیشتر گیج شوم. زمین آن از شیشههای ضخیم و بر روی آب ساخته شده بود. دیوارهها نیز از کریستال بودند و سقف نداشت. صندلی سلیمان(ع) از طلا بود. سلیمان (ع) بر صندلی نشسته بود، در حالی که چانهی خود را بر عصایی گذاشته بود و عصا را در دست گرفته بود. هیچ کس جرأت ورود به محراب را نداشت. گروهی از جنها دور محراب نشسته و منتظر بودند تا سلیمان عبادت خود را به پایان رساند و آنان در خدمت او باشند. تنها موجودی بودم که جرأت یافتم وارد محراب سلیمان شوم… اگر مرا ببیند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ با خود گفتم به او سلام کنم. به همین دلیل گفتم: سلام بر توای پیامبر خدا،ای سلیمان! سرور من! من به اشتباه به این جا آمدم. معذرت میخواهم. اگر راه را به من نشان دهی، از این جا میروم. سلیمان (ع) پاسخی نداد.صدایم را بلندتر کردم…ولی سلیمان پاسخ نداد. به او نزدیکتر شدم. به چهرهی نورانی و عظیم او نگریستم. چشمانش باز بود و پلک نمیزد و گوشهایاز زمین را مینگریست. با خود گفتم: شاید هنوز در حال نماز است. منتظر شدم، ولی باز حرکتی نکرد. به او نزدیکتر شدم و گفتم:سرورم! من گرسنه هستم. چوبی در اتاق به جز عصایت نیست؛ چه کنم؟ سلیمان(ع) باز پاسخی نداد. نزدیکتر شدم. سخن خود را تکرار کردم، ولی سلیمان (ع) هم چنان ساکت ماند…. شب به پایان رسید. صبح آمد و سلیمان(ع) هم چنان بی حرکت نشسته بود. گویی به من الهام شد که او مرده است. لبهایش سفید شده بود و صورتش رو به زردی میرفت و این سکوت و سکون مهیب… همه و همه بر مرگ او دلالت داشتند. من بر روان پاکش نماز گزاردم. سپس به عصای او نزدیک شدم و به خوردن آن پرداختم؛ چون روزی من بود. سلام خدا بر تو ای پیامبر بزرگ! بر تو ای پیامبر کریم و بخشنده! در چندین روز، قسمتی از عصای سلیمان(ع) را خوردم. ناگهان روزی تعادل او به هم خورد و برزمین افتاد.البته من قصد این کار را نداشتم. جنها، افتادن سلیمان را دیدند . خبر در شهر پیچید. سربازان وارد محراب شدند و او را مرده یافتند. جنها از زیر سلطهی سلیمان (ع) رها شده بودند. مردم فهمیدند که سلیمان(ع) مدتهای طولانی بود که مرده است، ولی جنها بدون این که از مرگ او آگاه باشند، در خدمت او کار میکردند. مرگ او غیب بود و جنها از آن آگاه نبودند. فَلَمَّا قَضَینَا عَلَیهِ الْموْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلی مَوتِهِ إلاّ دابّةُالأَرضِ تَأکُلُمِنْسَاَتَهُ فَلَمَّا خَرّ تَبَینتِِ الْجِنُّ أن لّوْ کانوا یعْلَمونَ الْغَیبَ مَا لبِثوا فِی الْعَذابِ الْمُهینِ .1 و چون ما مرگ را بر سلیمان مأمور ساختیم، به مرگ او به جز حیوان چوب خواری (موریانه) که عصای او را خورد و (جسد سلیمان که تا مدتهای طولانی به آن تکیه داشت) بر زمین افتاد، کس دیگری رهنمون نگشت. پس جنها اگر از غیب آگاه بودند، تا دیر زمان در ذلت و خواری باقی نمیماندند (و از اعمال شاقهای که به اجبار انجام میدادند، هماندم که سلیمان مرد، دست میکشیدند). آری، منِ موریانه، این حقیقت را اثبات کردم که جن علم غیب ندارد. آری، خرافه را با ساقط کردن عصا، ساقط کردم. |
شب ابراهیم را فرا گرفت و تاریکی او را پوشانید. ابراهیم ستاره ای را که پرستش می کردند، مشاهده کرد و در همین موقع در میان عده ای از ستاره پرستان به شب زنده داری پرداخت. ابراهیم برای نتیجه گرفتن از این شب نشینی به صورت ظاهر با آنان هم فکری کرد و گفته ی آنان را تکرار کرد و اشاره به ستاره نمود و گفت: این خدای من است!
این راهی است که در مباحثه، روشی عقلانی است .
" در کار ابراهیم دقت کن که یا عقاید آنان هم صدا می شود. اعلان مخالفت نمی کند. افکارشان را ضایع نمی کند. خدایانشان را تحقیر نمی کند و با این روش، توجه آنان را جلب می کند و به برهان او گوش می دهند؛ سپس بلافاصله به نقص گفتار ستاره پرستان می پردازد و به باطل ساختن عقایدشان باز می گرددولی این کار را از راه غیر معلومی تعقیب می نماید."
این روش ابراهیم دلیل صحت رای و نفوذ بینایی اوست. زمانی که ستاره غروب کرد و در افق پنهان شد، ابراهیم آن را جست و جو کرد اما به دست نیاورد؛ برای به دست آوردن آن تلاش کرد ولی ستاره را نیافت؛ در نتیجه گفت:"خدایی که تغییرپذیر است و وضع آن عوض می گردد و نقل مکان می کند، محبوب من نیست؛ سپس معترض خدایانشان گردید و از آنان عیبجویی کرد و بغض خود را نسبت به این خدایان و بیزاری خویش را از آن ها اعلام نمود.
نه ماه و نه خورشید و نه...
زمانی که ابراهیم مشاهده کرد که ماه طلوع کرد و نور آن از ستاره بیش تر و حجم آن از ستاره بزرگ تر و نفعش زیادتر است، گفت: این ماه پروردگار من است! مقصود ابراهیم این بود که با آنان هماهنگ گردد و قلوب آنان را متوجه خود سازد.
زمانی که ماه نیز غروب کرد و از چشمان پنهان گردید و نور آن پوشیده شد، ابراهیم گفت:" اگر پروردگار من، مرا هدایت نکند، من از قوم گمراهان خواهم بود." ابراهیم که این سخن را گفت، خواست به آنان بفهماند که خداوند یکتا سرچشمه ی هدایت است و موقع شک و سرگردانی، بخشنده ی توفیق می باشد.
آن زمانی که ابراهیم دید آنان از بدگویی نسبت به خدایانشان چشم پوشی می کنند، به روش روشن تری به کنایه زدن به خدایانشان پرداخت و برای آن ها روشن ساخت که روحش متزلزل و فکرش ناراحت است و هنوز راه حق را نیافته است. ابراهیم به آن ها فهماند که در راه به دست آوردن حق ساکت نیست و از خدا می خواهد که از اینگمراهی طولانی نجاتش دهد و شب تاریک وجود او را روشن سازد؛ چرا که آنچه پرستش کرده است، مخلوقی متحرک است و نفع و ضرری را برایش ندارد.
سپس ابراهیم خورشید را در حال نور افشانی دید؛ نورش برق می زد و شعاع آن همه جا را کرده بود. خورشید زمین را سرشار از حیات و درخشندگی ساخته و به سرتاسر جهان نور و روشنایی بخشیده است؛ لذا ابراهیم گفت: "این خورشید خدای من است؛ زیرا خورشید از تمام ستارگان بزرگ تر و نفعش زیادتر و مقامش بالاتر است" اما زمانی که مانند سایر ستارگان ناپدید شد و از چشم عبادت کنندگان خود پنهان گردید، ابراهیم آنان را به شرک متهم ساخت و داغ کفر بر پیشانی آنان نهاد و گفت:"من از آن چه شما برای خداوند شریک قرار می دهید، بیزارم. این ستارگانی که مکانشان عوض می شود و حال آنان تغییر می کند، باید آفریننده ای داشته باشند که آنان را اداره کند. خداوندی وجود دارد که آنان را طلوع و غروب می کند و حرکتشان می دهد. این شتارگان کذایی شایسته ی پرستش و سزاوار احترام و تعظیم نیستند
خداوند تو کیست؟
{این قسمت از داستان برگرفته از آیه 258 سوره بقره می باشد.}
همان شعاعی که فکر مردم بابل را در مورد کار ابراهیم تسخیر کرد، متوجه کاخ نمرود نیز گردید و این موج خطرناک کاخ او را فشار داد و خبر ابراهیم و معجزه ی جاویدان او دهان به دهان به گوش او رسید. نمرود نیز که ستمگری بیش نبود، بر ظلم خود افزود و بهتان زدن به ابراهیم را از سر گرفت. مگر نه این است که وضع خدایانشان با ابراهیم به جایی رسیده است که به عیبگویی و عیبجویی بت می پردازد و قوم را در عبادت بت سرزنش می نماید؟!
نمرود در اثر ناراحتی از پیروزی ابراهیم، او را احضار کرد. زمانی که ابراهیم در مقابل نمرود قرار گرفت، نمرود به چهره ی ابراهیم خیره شد و سپس گفت:
"این چه آشوبی است که به وجود آورده ای؟ این چه آتشی است که روشن کرده ای؟ این خدایی که به سوی او دعوت می کنی چیست؟ مگر خدایی غیر از من می شناسی؟ مگر خدایی که غیر از من شایسته عبادت باشد، یافته ای؟ کیست که مقامش از من بالاتر باشد و ارزشش فوق ارزش من باشد؟!!
ای ابراهیم! مگر نمی بینی که تمام شئون مملکت به دست من است و امور آن را اداره کرده و مشکلات را حل و فصل می نمایم؟ چشم های مردم به من دوخته شده و آرزوهایشان در دست من است. آیا مخالفی برای من یافته ای؟ آیا دیده ای کسی برضد من قیام کند؟ چرا تو از مردم جدا شده ای و برضد خدایانشان کاغرشکنی می کنی؟ خدای تو چیست که به سوی آن دعوت می کنی و مردم را برای عبادت او فرامی خوانی؟"
ابراهیم در پاسخ به نمرود گفت:"خدای من کسی است که زنده می کند و می میراند. تنها خدای من است که جان می دهد و جان می گیرد. موجودات را به وجود می آورد و نابود می سازد. جان های زنده را خلق می کند و نابود می گرداند"
ابراهیم با سنگ استدلال، دهان نمرود را بست و با برهان روشن او را ساکت کرد امّا غرور گناه، نمرود را برانگیخت تا با حرف پوچ خود به مکابره و مجادله با ابراهیم بپردازد. نمرود به ابراهیم گفت:
"من بدکارانی را که مستلزم مرگ هستند، با عفو زنده می کنم و پس از این که سایه مرگ برایشان مجسم شده بود، از نعمت حیات بهره مندشان می سازم و در مقابل او درهای آرزوی حیات را می گشایم. من به همین روش جان هرکه را که بخواهم می گیرم و با امر خود او را نابود می گردانم؛ به زودی روح از جسمش می رود و از زندگی محروم می شود. ای ابراهیم حال بگو ببینم خدایت چه کار تازه انجام داده است؟!"
مشکلات ابراهیم
نمرود در مقابل استدلال ابراهیم و پاسخ او راه حیله را پیش گرفت و در ستیزه جویی خود، راه مجادله را پیمود؛ زیرا از آن چه ابراهیم درباره ی ایجاد روح و آفرینش آن گفته بود و پیرامون بخشش روح و گرفته آن بحث نموده بود، کناره گیری کرد و از طریق حیله وارد شد و ادعای توانایی جان گرفتن و جان دادن نمود امّا آیا این غرور نادانی در مقابل عزم و اراده ی درخشان نبوت چگونه می تواند دوام بیاورد؟
ابراهیم در پاسخ گفت:"ای نمرود خداوند یکتا خورشید را رام کرده و برنامه ای برای حرکت آن قرار داده که نمی تواند از نظر آن برنامه خارج گردد. خداوند من خورشید را از مشرق بیرون می آورد. حال تو آن را از مغرب بیرون بیاور. اگر ادعا داری که قدرت داری و گمان می کنی خدا هستی، این برنامه ی حرکت خورشید را که طبق قانون و اراده ی خداوند می چرخد، مسیرش را عوض کن و آن را از مغرب بیرون بیاور."
نمرود کافر مات و مبهوت ماند؛ چرا که گمراهی او آشکار گردید و دروغش ظاهر شد. بیان شیرین ابراهیم و برهان کامل او، نمرود را کوبید و نادانی او را روشن کرد. نمرود ترسید که تخت سلطنتی او درهم فرو ریزد و ارکان قدرت وی متلاشی گردد؛ لذا ابراهیم در نظر نمرود منفورترین مردم بود و بیش از همه ابراهیم را دشمن می داشت؛ اما با ابراهیم چه می توانست انجام دهد؟ ابراهیم دعوت جدیدی را آغاز کرده که با برهانی درخشان آن را محکم ساخته است.
نمرود از ابراهیم وحشت داشت و می ترسید که ابراهیم حکومت نمرود را ریشه کن سازد. او حتی نمی توانست مخالفت با او را اعلان کند؛ چرا که با آشکار ساختن دشمنی اش با ابراهیم، کرسی ریاستش درهم می ریخت؛ لذا با ابراهیم به ظاهر کاری نداشت ولی در کمین ابراهیم بود و وضع زندگی او را تحت نظر داشت. منتظر فرصتی بود تا انتقام خود را از ابراهیم بگیرد. جاسوسان خود را فرستاد تا مردم را از پیروی او بترسانند و از اطراف ابراهیم دور گردانند.
ابراهیم همانند سایر مصلحان که در زندگی میان مردم، ضررها و فشارها می بینند، ناراحتی و مشکلات زیادی دید و از ماندن میان مردم بابل یه تنگ آمده و به فکر مهاجرت از آن سرزمین افتاد. ابراهیم عقاید خود را برداشته و از این سرزمینی که گیاه شریعت او قابل شکفتن نیست، بیرون رفت. ابراهیم به فکر سرزمینی است که در آن دعوت و رسالت او رشد کند وتخم دین او بارور گردد. ابراهیم وطن و قوم خویش را وقتی رها کرد که شایسته ی عذاب گردیده بودند؛ زیرا پس از این که آنان را راهنمایی کرد، ایمان نیاوردند و بعد از این که برای پیامبری خود معجزه آورد، زیر بار او نرفتند. ابراهیم سرزمین بابل را رها کرده و به سرزمین فلسطین مهاجرت کرد.
آن حضرت در زمان نمرود که در عجم به کیکاوس معروف بود،زندگى مى کرد.نمرود مردى باقوت وحشمت بود.سپاه بسیار داشت ودر سرزمین بابل آنزمان وکوفه زمان ما حکومت مى کرد.چهارصد صندلى طلا داشت که برروى هریکجادوگرى نشسته وجادو مى نمود.او یکشب در خواب دید که ستارهاى در افقپدیدار شد ونورش بر نورخورشید غلبه نمود.نمرود وحشت زده از خواب بیدار شدو جادوگران را احضار نموده وتعبیر خواب خود را از آنان جویا شد.گفتند طفلى دراین سال متولد مى شود که سلطنت تو بدست او نابود مى شود.وهنوز آن طفل ازصلب پدر به رحم مادر منتقل نشده است.نمرود دستور داد که بین زنان ومردانجدایى اندازند و کودکى که در آن سال متولد میشود،اگر پسر است،بکشند.واگردختر است،باقى بگذارند.تارخ که یکى از مقربّان نمرود بود شبى پنهانى نزدهمسرش رفت ونطفه ابراهیم بسته شد.هنگام تولد کودک،مادر ابراهیم (ع) به داخلغارى رفت وابراهیم (ع) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش را درغار گذاشت وبه شهرمراجعت نمود.او همه روزه به غار مى رفت وبه فرزندش شیر مى داد وبرمى گشت.رشد یک روز آن حضرت مطابق یکماه کودکان دیگر بود.پانزده سال گذشتودراین مدت ابراهیم (ع) جوانى قوى شده بود.روزى با مادرش به طرف شهرحرکت کردند .در راه به گله شترى رسیدند.ابراهیم (ع)از مادر پرسید:خالق اینهاکیست؟گفت آنکه آنهارا خلق کرد و رزق مى دهد وبزرگ مى نماید.ابراهیم (ع) درشهر با گروههاى بت پرست وارد بحث مى شد وآنها را محکوم مى نمود.واقرار بهخداى نادیده کرد.به مصداق آیه شریفه «فلما جنّ علیه اللیل راى کوکباً...» چون مذاهب آنهاراباطل دید وباطل نمود،فرمود: انّى وجهّتوجهى ...» بعد ابراهیم (ع) را به دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى بود ولى دراطرافش غلامان وکنیزان زیبا بودند.ابراهیم (ع) از عمویش آذر پرسید:اینها چهکسى هستند؟آذر گفت اینها غلامان وکنیزان وبندگان نمرودند! ابراهیم (ع) تبسمى کردوگفت چگونه است که بندگان و کنیزان و غلامان از خدایشان زیباترند؟آذر گفتاز این حرفها نزن که تورا مى کشند.آمده است که آذر بت مى ساخت وبه ابراهیم (ع)مى داد تا بفروشدوابراهیم (ع) هم طناب به پاى بتها مى بست ومى گفت:بیاییدخدایى را بخرید که نمى خورد و نمى بیند و نمى آشامد و نه نفعى مى رساند ونهضررى !با این تعریف ابراهیم (ع) کسى بتها را نمى خرید.وبتها را به نزد آذر برمى گرداند.
نمرودیان سالى دوبار در فروردین جشن مى گرفتند.در یکى از جشنها موقعخروج از شهر،آذر به ابراهیم (ع)پیشنهاد نمود که او هم به جشن برودتا شاید جشنآنهارا تماشاکرده وزبان از بدگویى بتها بردارد.ولى روز بعد موقع رفتن،ابراهیم(ع)گفت من مریض هستم!لذا همه با زینت تمام از شهر بیرون رفتند بجز ابراهیم (ع)که تبرى برداشت و به بتخانه رفت وهمه بتهارا شکست.سپس تبر را بر دوش بتبزرگانداخت. «فجعلهم جُذاذاً الاّ کبیراً لهم» همه بتهارا خورد کرد مگر بُتبزرگ را.وقتى نمرود ونمرودیان باز گشتند وبه بتخانه آمدند تا خود را تبرککنند،همه بتهارا شکسته دیدند غیر از بُت بزرگ.به روایتى شیطان به آنها اطلاع دادکه ابراهیم (ع)خدایان شمارا شکسته است.صداى ناله وفریاد مردم بلند شد.نزدنمرود رفتند کهاى نمرود!خدایان مارا شکستهاند.نمرود دستور داد تا به هرکه شکدارید نزد من بیاورید.همه گفتند کار ابراهیم (ع) است.حضرت را احضار کردندوبهاو گفتند: «أ انت فعلتَ هذا بآلهتنا یاابراهیمقال بل فعلهم کبیرهم هذافاسئلوهم اِن کانوا ینطقون»» آیا تو این عمل را نسبت به خدایان مابجاآوردى ؟گفت بت بزرگ این کار را کرده است از او بپرسید اگر حرف مى زند!نمرودیان گفتند اى ابراهیم (ع) این بتها سخن نمى گویند.سپس همگى خجلوشرمنده و سر به زیر انداختند.بعد ابراهیم (ع)فرمود چیزى را عبادت مى کنید کهنه نفعى مى رساند ونه ضررو نه حرف مى زند.چون نمرودیان از جواب عاجزشدند،همگى گفتند اگر کمک کار خدایان خود هستید،ابراهیم (ع) رابسوزانید.نمرود دستور داد دیوارهاى در دامنه کوه درست کردند وبمدت یکماههیزم آورده ودر آن قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه ابراهیم (ع) رادر آتشبیاندازیم؟شیطان بصورت آدمى ظاهر شد وگفت منجنیق بسازید!تا آن زمانمنجنیق نساخته بودند وشیطان هنگامیکه به آسمانها راه داشت از جهنم دیدار کردهودیده بود جهنمیان را با منجنیق درون آتش مى اندازند،یاد گرفته بود.لذا به آنها یادداد که چگونه این وسیله را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر یک طناب راگرفتند و ابراهیم (ع) را بالا بردند.در این هنگام در میان فرشتگان غلغلهاى افتاد وبهپیشگاه الهى عرضه کردند که خدایا از شرق تا غرب یکنفر،تورا عبادت مى کندواوراهم که مى خواهند بسوزانند.دستور بده تا اورا یارى کنیم.خطاب آمد:بروید اگراز شما یارى خواست اورا کمک کنید.ابتدا ملک باد نزد ابراهیم (ع) آمد وگفت:منموکل باد هستم.اگر امر بفرمائید به باد امر کنم تا آتش را به خانه نمرود ببرد ونمرودیان را بسوزاند.ابراهیم (ع)فرمود پناه من خداست وبتو نیازى ندارم.ملک ابرآمد وگفت اى ابراهیم!اجازه بده تا به ابر امر کنم آتش را خاموش کند.ابراهیم(ع)گفت امر خود را به خداى نادیده واگذاردم.ملک کوه آمد وگفت اى ابراهیم!اجازه بده کوه بابل را بر سرشان خراب نمایم وهمه را هلاک کنم.ابراهیم (ع)گفت بتو نیز محتاج نیستم.بعد جبرئیل آمد وگفت اى ابراهیم!هیچ احتیاجى ندارى ؟گفت دارم اما نه بتو.گفت به که دارى ؟گفت او از همه بهتر به حال من آگاهاست.بعد از آن از طرف خدا ندا آمد: «یانار کونى برداً وسلاماً على ابراهیم»
ابراهیم از پیامبرانى است که خداوند او را بیش از دیگران با عظمت یاد نمودهاست واو را با القابى چون :حنیف،مسلم، حلیم، اوّاه، منیب،صدیقیاد کرده و بااوصافى چون:شاکرو سپاسگزار نعمتهاى خداوند،قانت و مطیع خالق توانا،داراى قلب سلیم،عامل و فرمانبردار کامل خدا،بنده مؤمن و نیکوکار،شایسته و صالحدرگاه خدا و...وى را ستوده است.و به منصبهایى چون:امامت وپیشوائى مردم،برگزیده در دوجهان و خلیل اللهى مفتخر داشته است.
از جمله الطاف الهى بر ابراهیم آنست که:
او را از پیامبران اولوا العزم قرار داد.
پیامبرى را در ذریه او قرار داد.
علم وحکمت وشریعت بوى داده است.
اورا امّت واحده خواند.
و خانه کعبه بدست او تجدید بنا شد.
مقام امامت به او تفویض شد
مدت عمر ابراهیم دویست سال بوده و در شهر خلیل الرحمن فلسطین اشغالى مدفون است.
به قسمتى از گفتگوى ابراهیم با نمرودیان توجه نمائید:
«ابراهیم به پدرش گفت:چراچیزى که نمى شنود و نمى بیند و تورا از چیزى بى نیاز نمى کند را عبادت مى کنى ؟اى پدر!من به دانشى مطلع شدهام که تو به آندست نیافتهاى .پس از من پیروى کن تا تورا به راه راست هدایت کنم.اى پدر!شیطان را نپرست که شیطان معصیت خدا را نمود.اى پدر!من مى ترسم تو دچارعذاب الهى شوى وجزو یاران شیطان گردى !پدرش جواب داد:آیا از خدایان منرویگردان شدهاى ؟اگر دست از این حرفها برندارى تورا سنگسار مى کنم!وتورا ازخود مى رانم!ابراهیم گفت با تو خداحافظى نموده واز خدا برایت طلب آمرزشمى نمایم که خدا به من مهربان است. واز شما و معبودانتان دورى مى کنم و خداى واحد را مى خوانم تا شاید با این دعا از درگاه خدا دور نشوم»
«ابراهیم به پدرش وقوم پدرش گفت:این تندیسها چیست که به آنها روى آورده وآنها را عبادت مى کنید؟گفتند:پدران ما اینها را عبادت مى کردند.ابراهیمگفت:شما وپدرانتان در گمراهى آشکار بودید.گفتند:آیا براى ما حق آوردهاى یا ازبازیگرانى ؟ابراهیم گفت خداى شما پروردگار آسمانها وزمین است که آنها را آفریدهومن بر این مطلب شهادت مى دهم.بخداقسم:وقتى نبودید براى بتهاى شما چارهاى خواهم اندیشید!پس به بتخانه رفته وبتهاى آنان را بجز بت بزرگ را تا شاید سراغ اوبروند شکست.»
«ابراهیم به آنها گفت:آیا غیر از خدا،چیزى را مى پرستید که نه به شما سودى دارد ونه ضرر؟اُف بر شما وبتهایتان چرا تعقل نمى کنید؟آنها گفتند که :او رابسوزانید وخدایانتان را یارى کنید اگر کمک کننده به خدایانتان هستید!»
«ابراهیم به پدرش و قومش گفت:چه مى پرستید؟گفتند:بتانى را مى پرستیم وپیوسته سر بر آستانشان داریم.ابراهیم گفت:آیا وقتى آنها را صدا مى زنید صداى شما را مى شنودند؟آیا سود وزیانى براى شما دارند؟آنها گفتند:بلکه پدرانمان را اینچنین یافتهایم.ابراهیم گفت آیا نمى دانید که بتهاى شما وپدرانتان با من دشمنمنند.ولى پروردگار عالمیان کسى است که مرا آفرید و هدایت کرد.او کسى است کهغذا وآشامیدنى به من مى دهد.و چون مریض شوم مرا شفا مى دهد و امیدوارم کهروز قیامت خطاهاى مرا ببخشد.»
«ابراهیم به پدرش گفت:چرا چیزى که نمى شنود و نمى بیند و تورا از چیزى بى نیاز نمى کند را عبادت مى کنى ؟اى پدر!من به دانشى مطلع شدهام که تو به آندست نیافتهاى .پس از من پیروى کن تا تورا به راه راست هدایت کنم.اى پدر!شیطان را نپرست که شیطان معصیت خدا را نمود.اى پدر!من مى ترسم تو دچارعذاب الهى شوى وجزو یاران شیطان گردى !پدرش جواب داد:آیا از خدایان منرویگردان شدهاى ؟اگر دست از این حرفها برندارى تورا سنگسار مى کنم!وتورا ازخود مى رانم!ابراهیم گفت با تو خداحافظى نموده واز خدا برایت طلب آمرزشمى نمایم که خدا به من مهربان است. واز شما و معبودانتان دورى مى کنم و خداى واحد را مى خوانم تا شاید با این دعا از درگاه خدا دور نشوم»
آن حضرت در زمان نمرود که در عجم به کیکاوس معروف بود،زندگى مى کرد.نمرود مردى باقوت وحشمت بود.سپاه بسیار داشت ودر سرزمین بابل آنزمان وکوفه زمان ما حکومت مى کرد.چهارصد صندلى طلا داشت که برروى هریکجادوگرى نشسته وجادو مى نمود.او یکشب در خواب دید که ستارهاى در افقپدیدار شد ونورش بر نورخورشید غلبه نمود.نمرود وحشت زده از خواب بیدار شدو جادوگران را احضار نموده وتعبیر خواب خود را از آنان جویا شد.گفتند طفلى دراین سال متولد مى شود که سلطنت تو بدست او نابود مى شود.وهنوز آن طفل ازصلب پدر به رحم مادر منتقل نشده است.نمرود دستور داد که بین زنان ومردانجدایى اندازند و کودکى که در آن سال متولد میشود،اگر پسر است،بکشند.واگردختر است،باقى بگذارند.تارخ که یکى از مقربّان نمرود بود شبى پنهانى نزدهمسرش رفت ونطفه ابراهیم بسته شد.هنگام تولد کودک،مادر ابراهیم (ع) به داخلغارى رفت وابراهیم (ع) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش را درغار گذاشت وبه شهرمراجعت نمود.او همه روزه به غار مى رفت وبه فرزندش شیر مى داد وبرمى گشت.رشد یک روز آن حضرت مطابق یکماه کودکان دیگر بود.پانزده سال گذشتودراین مدت ابراهیم (ع) جوانى قوى شده بود.روزى با مادرش به طرف شهرحرکت کردند .در راه به گله شترى رسیدند.ابراهیم (ع)از مادر پرسید:خالق اینهاکیست؟گفت آنکه آنهارا خلق کرد و رزق مى دهد وبزرگ مى نماید.ابراهیم (ع) درشهر با گروههاى بت پرست وارد بحث مى شد وآنها را محکوم مى نمود.واقرار بهخداى نادیده کرد.به مصداق آیه شریفه «فلما جنّ علیه اللیل راى کوکباً...» چون مذاهب آنهاراباطل دید وباطل نمود،فرمود: انّى وجهّتوجهى ...» بعد ابراهیم (ع) را به دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى بود ولى دراطرافش غلامان وکنیزان زیبا بودند.ابراهیم (ع) از عمویش آذر پرسید:اینها چهکسى هستند؟آذر گفت اینها غلامان وکنیزان وبندگان نمرودند! ابراهیم (ع) تبسمى کردوگفت چگونه است که بندگان و کنیزان و غلامان از خدایشان زیباترند؟آذر گفتاز این حرفها نزن که تورا مى کشند.آمده است که آذر بت مى ساخت وبه ابراهیم (ع)مى داد تا بفروشدوابراهیم (ع) هم طناب به پاى بتها مى بست ومى گفت:بیاییدخدایى را بخرید که نمى خورد و نمى بیند و نمى آشامد و نه نفعى مى رساند ونهضررى !با این تعریف ابراهیم (ع) کسى بتها را نمى خرید.وبتها را به نزد آذر برمى گرداند.
چون نور محمدى (ص)رادر پیشانى ابراهیم (ع) مشاهده کرد،ترنج را بطرف ابراهیم(ع) رها کرد ورفت.پس غلامان آمدند و ابراهیم (ع) را نزد شاه بردند.شاه تا ابراهیم(ع) را دید ،گفت دخترم!شوهر خوبى انتخاب کردى .پس دختر که ساره نام داشتبه عقد ابراهیم (ع) درآمد.بعد از چندى ابراهیم (ع) به همراه ساره حرکت کردندوبه شهر خمس رسیدند.طبق دستور شاه آنجا یک پنج اموال مسافرین رابزورمى گرفتند. ابراهیم (ع) ساره را در صندوقى قرار داده بود تا از نامحرمان حفظشود.مأمورین شاه ابراهیم (ع) وصندوق را نزد شاه بردند.شاه از ابراهیم (ع) پرسیداین زن کیست؟ابراهیم (ع) گفت خواهرم است.شاه خواست به ساره جسارتى کندکه ناگاه زمین اورادر برگرفت.از ابراهیم (ع) خواهش کرد که اورا آزاد کند.ابراهیم (ع)هم دعا کرد وزمین اورا رها نمود.شاه کنیزى داشت که آن را به ساره بخشید.وگفت:هااجرک. یعنى این پاداش ت.دیگر نام کنیز هاجر شد.سپس ابراهیم (ع) با همراهانبه بیت المقدس رفتند.ببینید بزرگان چگونه امتحانهاى الهى را پشت سر گذاشتند.ازخوف لنبلونّکم بشى ء من الخوف که آتش ترس دارد.ترس از سوختن.ولى لقاءاللهبى اجر نمى شود.وقتى ابراهیم (ع) با ساره وهاجر به بیت المقدس رسیدند،
از طرف خدا ندا رسید کهاى ابراهیم!به بابل برو و نمرود را به خداپرستى دعوتنما.حضرت به بابل که کوفه امروزى است،نزد نمرود رفت واورا به خداپرستى دعوت نمود.نمرود گفت اى ابراهیم!مرا بخداى تو احتیاجى نیست.من مى خواهمپادشاهى را از خداى تو بگیرم واورا هلاک نمایم!!این بود که دستور داد تا اطاقکى به تعلیم شیطان ساختند وخود درون آن قرار گرفت وچهار کرکس اورا بلند کردندوبالابردند.چون بالا رفت تیرى بطرف آسمان انداخت.جبرئیل آن تیر را به خونماهى آغشته کرد.ماهى نالید خدایا تیغ دشمن را به خون من آغشته کردى .ندا رسیدکه تیغ را تا قیامت بر شما حرام کردم.بعد نمرود تیر خونآلود را که دید ،گفت کارخداى ابراهیم را ساختم.ابراهیم (ع) گفت از این حرف برگرد که مردن براى خدانیست.نمرود گفت اگر خداى تو زنده است،من لشکر جمع آورى مى کنم به خدایتبگو که لشکر جمع کندتا با یکدیگر جنگ کنیم!پس نمرود از اطراف عالم لشکربزرگى که سیصد فرسخ لشکرگاه آنها بود جمع کرد.ابراهیم (ع) دعا کرد که خدایا اینملعون را هلاک کن.خداوند به عدد لشکر نمرود پشه فرستاد که بر سر هر یکپشهاى نشست و در اندک زمانى اورا هلاک نمود.رئیس پشهها، پشهاى بود که یکچشم ویک پا و یک دست و نیمه بدنى داشت.آمد وروى زانوى نمرود نشست.نمرود به زنش گفت این پشهها لشکر مرا هلاک کردند .دست برد تا پشه را بکشد کهپشه بلند شد ولب بالا و لب پایین نمرود را نیش زدهآورد دماغ نمرود شد وبه داخلمغز نمرود نفوذ کرده ومشغول نیش زدن شد!صداى فریاد نمرود بلند شد و ازشدت درد خواب وخوراک از او سلبگردیدغلامانش مرتب بر سرش مى زدند تاپشه از حرکت بایستد.همانجور او را اذیت نمود تا به درک واصل شد.بقیه لشکر اوبه ابراهیم (ع) ایمان آوردند.